-
اسپ داند بانگ و بوی شیر را
گر چه حیوانست الا نادرا
-
بل عدو خویش را هر جانور
خود بداند از نشان و از اثر
-
روز خفاشک نیارد بر پرید
شب برون آمد چو دزدان و چرید
-
از همه محروم تر خفاش بود
که عدو آفتاب فاش بود
-
نه تواند در مصافش زخم خورد
نه بنفرین تاندش مهجور کرد
-
آفتابی که بگرداند قفاش
از برای غصه و قهر خفاش
-
غایت لطف و کمال او بود
گرنه خفاشش کجا مانع شود
-
دشمنی گیری بحد خویش گیر
تا بود ممکن که گردانی اسیر
-
قطره با قلزم چو استیزه کند
ابلهست او ریش خود بر می کند
-
حیلت او از سبالش نگذرد
چنبره حجره قمر چون بر درد
-
با عدو آفتاب این بد عتاب
ای عدو آفتاب آفتاب
-
ای عدو آفتابی کز فرش
می بلرزد آفتاب و اخترش
-
تو عدو او نه ای خصم خودی
چه غم آتش را که تو هیزم شدی
-
ای عجب از سوزشت او کم شود
یا ز درد سوزشت پر غم شود
-
رحمتش نه رحمت آدم بود
که مزاج رحم آدم غم بود
-
رحمت مخلوق باشد غصه ناک
رحمت حق از غم و غصه ست پاک
-
رحمت بی چون چنین دان ای پدر
ناید اندر وهم از وی جز اثر