-
مر خلیفه مصر را غماز گفت
که شه موصل به حوری گشت جفت
-
یک کنیزک دارد او اندر کنار
که به عالم نیست مانندش نگار
-
در بیان ناید که حسنش بی حدست
نقش او اینست که اندر کاغذست
-
نقش در کاغذ چو دید آن کیقباد
خیره گشت و جام از دستش فتاد
-
پهلوانی را فرستاد آن زمان
سوی موصل با سپاه بس گران
-
که اگر ندهد به تو آن ماه را
برکن از بن آن در و درگاه را
-
ور دهد ترکش کن و مه را بیار
تا کشم من بر زمین مه در کنار
-
پهلوان شد سوی موصل با حشم
با هزاران رستم و طبل و علم
-
چون ملخها بی عدد بر گرد کشت
قاصد اهلاک اهل شهر گشت
-
هر نواحی منجنیقی از نبرد
هم چو کوه قاف او بر کار کرد
-
زخم تیر و سنگهای منجنیق
تیغها در گرد چون برق از بریق
-
هفته ای کرد این چنین خون ریز گرم
برج سنگین سست شد چون موم نرم
-
شاه موصل دید پیگار مهول
پس فرستاد از درون پیشش رسول
-
که چه می خواهی ز خون مؤمنان
کشته می گردند زین حرب گران
-
گر مرادت ملک شهر موصلست
بی چنین خون ریز اینت حاصلست
-
من روم بیرون شهر اینک در آ
تا نگیرد خون مظلومان ترا
-
ور مرادت مال و زر و گوهرست
این ز ملک شهر خود آسان ترست