-
ای برادر بود اندر ما مضی
شهریی با روستایی آشنا
-
روستایی چون سوی شهر آمدی
خرگه اندر کوی آن شهری زدی
-
دو مه و سه ماه مهمانش بدی
بر دکان او و بر خوانش بدی
-
هر حوایج را که بودش آن زمان
راست کردی مرد شهری رایگان
-
رو به شهری کرد و گفت ای خواجه تو
هیچ می نایی سوی ده فرجه جو
-
الله الله جمله فرزندان بیار
کین زمان گلشنست و نوبهار
-
یا بتابستان بیا وقت ثمر
تا ببندم خدمتت را من کمر
-
خیل و فرزندان و قومت را بیار
در ده ما باش سه ماه و چهار
-
که بهاران خطه ده خوش بود
کشت زار و لاله دلکش بود
-
وعده دادی شهری او را دفع حال
تا بر آمد بعد وعده هشت سال
-
او بهر سالی همی گفتی که کی
عزم خواهی کرد کامد ماه دی
-
او بهانه ساختی کامسال مان
از فلان خطه بیامد میهمان
-
سال دیگر گر توانم وا رهید
از مهمات آن طرف خواهم دوید
-
گفت هستند آن عیالم منتظر
بهر فرزندان تو ای اهل بر
-
باز هر سالی چو لکلک آمدی
تا مقیم قبه شهری شدی
-
خواجه هر سالی ز زر و مال خویش
خرج او کردی گشادی بال خویش
-
آخرین کرت سه ماه آن پهلوان
خوان نهادش بامدادان و شبان
-
از خجالت باز گفت او خواجه را
چند وعده چند بفریبی مرا
-
گفت خواجه جسم و جانم وصل جوست
لیک هر تحویل اندر حکم هوست
-
آدمی چون کشتی است و بادبان
تا کی آرد باد را آن بادران
-
باز سوگندان بدادش کای کریم
گیر فرزندان بیا بنگر نعیم
-
دست او بگرفت سه کرت بعهد
کالله الله زو بیا بنمای جهد
-
بعد ده سال و بهر سالی چنین
لابه ها و وعده های شکرین
-
کودکان خواجه گفتند ای پدر
ماه و ابر و سایه هم دارد سفر
-
حقها بر وی تو ثابت کرده ای
رنجها در کار او بس برده ای
-
او همی خواهد که بعضی حق آن
وا گزارد چون شوی تو میهمان
-
بس وصیت کرد ما را او نهان
که کشیدش سوی ده لابه کنان
-
گفت حقست این ولی ای سیبویه
اتق من شر من احسنت الیه
-
دوستی تخم دم آخر بود
ترسم از وحشت که آن فاسد شود
-
صحبتی باشد چو شمشیر قطوع
همچو دی در بوستان و در زروع
-
صحبتی باشد چو فصل نوبهار
زو عمارتها و دخل بی شمار
-
حزم آن باشد که ظن بد بری
تا گریزی و شوی از بد بری
-
حزم سؤ الظن گفتست آن رسول
هر قدم را دام می دان ای فضول
-
روی صحرا هست هموار و فراخ
هر قدم دامیست کم ران اوستاخ
-
آن بز کوهی دود که دام کو
چون بتازد دامش افتد در گلو
-
آنک می گفتی که کو اینک ببین
دشت می دیدی نمی دیدی کمین
-
بی کمین و دام و صیاد ای عیار
دنبه کی باشد میان کشت زار
-
آنک گستاخ آمدند اندر زمین
استخوان و کله هاشان را ببین
-
چون به گورستان روی ای مرتضا
استخوانشان را بپرس از ما مضی
-
تا بظاهر بینی آن مستان کور
چون فرو رفتند در چاه غرور
-
چشم اگر داری تو کورانه میا
ور نداری چشم دست آور عصا
-
آن عصای حزم و استدلال را
چون نداری دید می کن پیشوا
-
ور عصای حزم و استدلال نیست
بی عصاکش بر سر هر ره مه ایست
-
گام زان سان نه که نابینا نهد
تا که پا از چاه و از سگ وا رهد
-
لرز لرزان و بترس و احتیاط
می نهد پا تا نیفتد در خباط
-
ای ز دودی جسته در ناری شده
لقمه جسته لقمه ماری شده