-
با هستی و نیستیم بیگانگی است
وز هر دو بریدیم نه مردانگی است
-
گر من ز عجایبی که در دل دارم
دیوانه نمی شوم ز دیوانگی است
-
-
پای تو گرفته ام ندارم ز تو دست
درمان ز که جویم که دلم مهر تو خست
-
هی طعنه زنی که بر جگر آبت نیست
گر بر جگر نیست چه شد بر مژه هست
-
-
پائی که همی رفت به شبستان سر مست
دستی که همی چید ز گل دسته بدست
-
از بند و گشاد دهن دام اجل
آن دست بریده گشت و آن پای شکست
-
-
برجه که سماع روح برپای شده است
وان دف چو شکر حریف آن نای شده است
-
سودای قدیم آتش افزای شده است
آن های تو کو که وقت هیهات شده است
-
-
برخیز و طواف کن بر آن قطب نجات
ماننده حاجیان به کعبه و به عرفات
-
چه چسبیدی تو بر زمین چون گل تر
آخر حرکات شد کلید برکات
-
-
برکان شکر چند مگس را غوغاست
کی کان شکر را به مگسها پرواست
-
مرغی که بر آن کوه نشست و برخاست
بنگر که بر آن کوه چه افزود و چه کاست
-
-
بر ما رقم خطا پرستی همه هست
بدنامی و عشق و شور و مستی همه هست
-
ای دوست چو از میانه مقصود توئی
جای گله نیست چون تو هستی همه هست
-
-
بر من در وصل بسته میدارد دوست
دل را بعنا شکسته میدارد دوست
-
زین پس من و دلشکستگی بر در او
چون دوست دل شکسته میدارد دوست
-
-
پرورد به ناز و نعمت آن دوست مرا
بردوخت مرقع از رگ و پوست مرا
-
تن خرقه و اندر آن دل من صوفی
عالم همه خانقاه و شیخ او است مرا
-
-
بر هر جائیکه سرنهم مسجود او است
در شش جهت و برون شش معبود اوست
-
باغ و گل و بلبل و سماع و شاهد
این جمله بهانه و همه مقصود اوست
-
-
بر جزوم نشان معشوق منست
هر پاره من زبان معشوق منست
-
چون چنگ منم در بر او تکیه زده
این ناله ام از بنان معشوق منست
-
-
بستم سر خم باده و بوی برفت
آن بوی بهر ره و بهر کوی برفت
-
خون دلها ز بوش چون جوی برفت
زان سوی که آمد به همان سوی برفت
-
-
بگذشت سوار غیب و گردی برخاست
او رفت ز جای و گرد او هم برخاست
-
تو راست نگر نظر مکن از چپ و راست
گردش اینجا و مرد در دار بقاست
-
-
بگرفت دلت زانکه ترا دل نگرفت
وآنرا که گرفت دل غم گل نگرفت
-
باری دل من جز صفت گل نگرفت
بی حاصلیم جز ره حاصل نگرفت
-
-
پس بر به جهانی که چو خون در رگ ماست
خون چون خسبد خاصه که خون در رگ ماست
-
غم نیستکه آثار جنون در رگ ما است
زیرا که فسونگر و فسون در رگ ماست
-
-
بیچاره تر از عاشق بیصبر کجاست
کاین عشق گرفتاری بی هیچ دواست
-
درمان غم عشق نه صبر و نه ریاست
در عشق حقیقی نه وفا و نه جفاست
-
-
بی دیده اگر راه روی عین خطاست
بر دیده اگر تکیه زدی تیر بلاست
-
در صومعه و مدرسه از راه مجاز
آنرا که نه جا است تو چه دانی که کجاست
-
-
بیرون ز تن و جان و روان درویش است
برتر ز زمین و آسمان درویش است
-
مقصود خدا نبود بس خلق جهان
مقصود خدا از این جهان درویش است
-
-
بیرون ز جهان کفر و ایمان جائیست
کانجا نه مقام هر تر و رعنائیست
-
جان باید داد و دل بشکرانه جان
آنرا که تمنای چنین مأوائیست
-
-
بیرون ز جهان و جان یکی دایه ماست
دانستن او نه درخور پایه ماست
-
در معرفتش همین قدر دانم
ما سایه اوئیم و جهان سایه ماست
-
-
بی یار نماند هرکه با یار بساخت
مفلس نشد آنکه با خریدار بساخت
-
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید
گل بوی از آن یافت که با خار بساخت
-
-
تا این فلک آینه گون بر کار است
اندریم عشق موج خون در کار است
-
روزی آید برون و روزی ناید
اما شب و روز اندرون در کار است
-
-
تا با تو ز هستی تو هستی باقیست
ایمن منشین که بت پرستی باقیست
-
گیرم بت پندار شکستی آخر
آن بت که ز پندار برستی باقیست
-
-
تا چهره آفتاب جان رخشانست
صوفی به مثال ذره ها رقصانست
-
گویند که این وسوسه شیطانست
شیطان لطیف است و حیات جانست
-
-
تا حاصل دردم سبب درمان گشت
پستیم بلندی شد و کفر ایمان گشت
-
جان و دل و تن حجاب ره بود کنون
تن دل شد و دل جان شد و جان جانان گشت
-
-
تا در دل من صورت آن رشک پریست
دلشاد چو من در همه عالم کیست
-
والله که بجز شاد نمیدانم زیست
غم میشنوم ولی نمیدانم چیست
-
-
تا تن نبری دور زمانم کشته است
آن چشمه آب حیوانم کشته است
-
او نیست عجب که دشمن جانش کشت
من بوالعجبم که جان جانم کشته است
-
-
تا ظن نبری که این زمین بیهوشست
بیدار دو چشم بسته چون خرگوشست
-
چون دیک هزار کف بسر می آرد
تا خلق ندانند که او در جوشست
-
-
تا عرش ز سودای رخش ولوله هاست
در سینه ز بازار رخش غلغله هاست
-
از باده او بر کف جان بلبله هاست
در گردن دل ز زلف او سلسله هاست
-
-
تا من بزیم پیشه و کارم اینست
صیاد نیم صید و شکارم اینست
-
روزم اینست و روزگارم اینست
آرام و قرار و غمگسارم اینست
-
-
تا مهر نگار باوفایم بگرفت
من بودم و او چو کیمیایم بگرفت
-
او را به هزار دست جویان گشتم
او دست دراز کرد و پایم بگرفت
-
-
تنها نه همین خنده و سیماش خوشست
خشم و سقط و طعنه و صفراش خوشست
-
سر خواسته گر بدهم یا ندهم
سر را محلی نیست تقاضاش خوشست
-
-
توبه چکنم که توبه ام سایه تست
بار سر توبه جمله سرمایه توست
-
بدتر گنهی بپیش تو توبه بود
کو آن توبه که لایق پایه تست
-
-
توبه کردم که تا جانم برجاست
من کج نروم نگردم از سیرت راست
-
چندانکه نظر همی کنم از چپ و راست
جمله چپ و راست و راست و چپ دلبر ماست
-
-
توبه که دل خویش چو آهن کرده است
در کشتن بنده چشم روشن کرده است
-
چون زلف تو هرچند شکن در شکنست
با توبه همان کند که با من کرده است
-
-
تو سیر شدی من نشدم درمان چیست
بنما عوض خود عوض جانان چیست
-
گفتی که به صبر آخر ایمان داری
ای بنده ایمان بجز او ایمان چیست
-
-
تو کان جهانی و جهان نیم جو است
تو اصل جهانی و جهان از تو نو است
-
گر مشعله جهانی و شمع بگیرد عالم
بی آهن و سنگ آن به بادی گرو است
-
-
تهدید عدو چه بشنود عاشق راست
میراند خر تیز بدان سو که خداست
-
نتوان به گمان دشمن از دوست برید
نتوان به خیالی ز حقیقت برخاست
-
-
جانا غم تو ز هرچه گویی بتر است
رنج دل و تاب تن و سوز جگر است
-
از هرچه خورند کم شود جز غم تو
تا بیشترش همی خورم بیشتر است
-
-
جانم بر آن جان جهان رو کرده است
هم قبله و هم کعبه بدانسو کرده است
-
ما را ملک العرش چنین خو کرده است
کار او دارد که او چنین رو کرده است
-
-
جان و سر آن یار که او پرده در است
این حلقه در بزن که در پرده در است
-
گر پرده در است یار و گر پرده در است
این پرده نه پرده است که این پرده در است
-
-
جانی که به راه عشق تو در خطر است
بس دیده ز جاهلی بر او نوحه گر است
-
حاصل چشمی که بیندش نشناسد
کو را بر رخ هزار صاحب خبر است
-
-
جانی که حریف بود بیگانه شده است
عقلی که طبیب بود دیوانه شده است
-
شاهان همه گنجها بویرانه نهند
ویرانه ما ز گنج ویرانه شده است
-
-
جانی که شراب عشق ز آن سو خورده است
وز شیره و باغ آن نکورو خورده است
-
آن باغ گلوی جان بگیرد گوید
خونش ریزم که خون ما او خورده است
-
-
جانی و جهانی و جهان با تو خوش است
ور زخم زنی زخم سنان با تو خوش است
-
خود معدن کیمیاست خاک از کف تو
هرچند که ناخوشست آن با تو خوش است
-
-
حسنت که همه جهان فسونش بگرفت
درد حسد حسود چونش بگرفت
-
سرخی رخت ز گرمی و خشکی نیست
از بس عاشق که کشت خونش بگرفت
-
-
چشم تو ز روزگار خونریزتر است
تیر مژه تو از سنان تیزتر است
-
رازی که بگفته ای بگوشم واگوی
زانروی که گوش من گرانخیزتر است
-
-
چشمی دارم همه پر از صورت دوست
با دیده مرا خوشست چون دوست در اوست
-
از دیده دوست فرق کردن نه نکوست
یا دوست به جای دیده یا دیده خود اوست
-
-
چنگی صنمی که ساز چنگش بنواست
بر چنگ ترانه ای همی زد شبها است
-
کآیم بر تو غزلسرایان روزی
وان قول مخالفش نمیآید راست
-
-
چون دانستم که عشق پیوست منست
وان زلف هزار شاخ در دست منست
-
هرچند که دی مست قدح میبودم
امروز چنانم که قدح مست منست
-
-
خون دلبر من میان دلداران نیست
او را چون جهان هلاکت و پایان نیست
-
گر خیره سری زنخ زند گو میزن
معشوق ازین لطیفتر امکان نیست
-
-
چون دید مرا مست بهم برزد دست
گفتا که شکست توبه بازآمد مست
-
چون شیشه گریست توبه ما پیوست
دشوار توان کردن و آسان بشکست
-
-
چونی که ترش مگر شکربارت نیست
یا هست شکر ولی خریدارت نیست
-
یا کار نمیدانی و سرگشته شدی
یا میدانی ز کاسدی کارت نیست
-
-
چیزیست که در تو بیتو جویان ویست
در خاک تو دریست که از کان ویست
-
ماننده گوی اسب چوگان ویست
آن دارد و آن دارد و آن آن ویست
-
-
حاشا که به عالم از تو خوشتر یاریست
یا خوبتر از دیدن رویت کاریست
-
اندر دو جهان دلبر و یارم تو بسی
هم پرتو تست هر کجا دلداریست
-
-
حاشا که دلم ز شب نشینی سیر است
یا ساقی ما بی مدد و ادبیر است
-
از خواب چو سایه عقل ها سر زیر است
فردا ز پگه بیا که امشب دیر است
-
-
خاک قدمت سعادت جان من است
خاک از قدمت همه گل و یاسمن است
-
سر تا قدمت خاک ز تو میرویند
زان خاک قدم چه روی برداشتن است
-
-
خواهی که ترا کشف شود هستی دوست
بر رو به درون مغز و برخیز ز پوست
-
ذاتیست که گرد او حجب تو بر توست
او غرقه خود هردو جهان غرقه در اوست
-
-
خویی به جهان خوبتر از خوی تو نیست
دل نیست که او معتکف کوی تو نیست
-
موی سر چیست جمله سرهای جهان
چون مینگرم فدای یک موی تو نیست
-
-
خورشید رخت ز آسمان بیرونست
چون حسن تو کز شرح و بیان بیرونست
-
عشق تو در درون جان من جا دارد
وین طرفه که از جان و جهان بیرونست
-
-
خورشید و ستارگان و بدرما اوست
بستان و سرای و صحن و صدر ما اوست
-
هم قبله و هم روزه و صبر ما اوست
عید رمضان و شب قدر ما اوست
-
-
خیزید که آن یار سعادت برخاست
خیزید که از عشق غرامت برخاست
-
خیزید که آن لطیف قامت برخاست
خیزید که امروز قیامت برخاست
-
-
دایم ز ولایت علی برخواهم گفت
چون روح قدس نادعلی خواهم گفت
-
تا روح شود غمی که بر جان منست
کل هم و غم سینجلی خواهم گفت
-
-
در باغ من ار سرو و اگر گلزار است
عکس قد و رخساره آندلدار است
-
بالله به نامی که ترا اقرار است
امروز مرا اگر رگی هشیار است
-
-
در بتکده تا خیال معشوه ما است
رفتن به طواف کعبه در عین خطا است
-
گر کعبه از او بوی ندارد کنش است
با بوی وصال او کنش کعبه ما است
-
-
در خواب مهی دوش روانم دیده است
با روی و لبی که روشنئی دیده است
-
یا بر گل ترکان شکر جوشیده است
یا بر شکرستان گل تر روئیده است
-
-
در دایره وجود موجود علیست
اندر دو جهان مقصد و مقصود علیست
-
گر خانه اعتقاد ویران نشدی
من فاش بگفتمی که معبود علیست
-
-
در دیده صورت ار ترا دامی هست
زان دم بگذر اگر ترا گامی هست
-
در هجده هزار عالم آنرا که دلیست
داند که نه جنبش و نه آرامی هست
-
-
در راه طلب عاقل و دیوانه یکیست
در شیوه عشق خویش و بیگانه یکیست
-
آن را که شراب وصل جانان دادند
در مذهب او کعبه و بتخانه یکیست
-
-
در صورت تست آنچه معنا همه اوست
در معنی تست آنچه دعوا همه اوست
-
در کون و فساد چون عجب بنهادند
نوری که صلاح دین و دنیا همه اوست
-
-
در ظاهر و باطن آنچه خیر است و شر است
از حکم حقست و از قضا و قدر است
-
من جهد همی کنم قضا میگوید
بیرون ز کفایت تو کار دگر است
-
-
در عشق اگرچه که قدم بر قدم است
آنست قدم که آنقدم از قدم است
-
در خانه نیست هست بینی بسیار
می مال دو چشم را که اکثر عدم است
-
-
در عشق تو هر حیله که کردم هیچست
هر خون جگر که بیتو خوردم هیچست
-
از درد تو هیچ روی درمانم نیست
درمان که کند مرا که دردم هیچست
-
-
در عشق که جز می بقا خوردن نیست
جز جان دادن دلیل جانبردن نیست
-
گفتم که ترا شناسم آنگه میرم
گفتا که شناسای مرا مردن نیست
-
-
در عهد و وفا چنانکه دلدار منست
خون باریدن بروز و شب کار منست
-
او یار دگر کرده و فارغ شسته
من شسته چو ابلهان که او یار منست
-
-
در کوی غم تو صبر بیفرمانست
در دیده ز اشک تو بر او حرمانست
-
دل راز تو دردهای بیدرمانست
با این همه راضیم سخن در جانست
-
-
در مجلس عشاق قراری دگر است
وین باده عشق را خماری دگر است
-
آن علم که در مدرسه حاصل کردند
کار دگر است و عشق کاری دگر است
-
-
در مرگ حیات اهل داد و دین است
وز مرگ روان پاک را تمکین است
-
آن مرگ لقاست نی جفا و کین است
نامرده همی میرد و مرگش این است
-
-
در من غم شبکور چرا پیچیده است
کوراست مگر و یا که کورم دیده است
-
من بر فلکم در آب و گل عکس منست
از آب کسی ستاره کی دزدیده است
-
-
درنه قدم ار چه راه بی پایانست
کز دور نظاره کار نامردانست
-
این راه زندگی دل حاصل کن
کاین زندگی تن صفت حیوانست
-
-
درنه قدمی که چشمه حیوانست
میگرد چو چرخ تا مهت گرانست
-
جانیست ترا بگرد حضرت گردان
این جان گردان ز گردش آن جانست
-
-
در وصل جمالش گل خندان منست
در هجر خیالش دل و ایمان منست
-
دل با من ومن با دل ازو درجنگیم
هریک گوئیم که آن صنم آن منست
-
-
درویشی و عاشقی به هم سلطانیست
گنجست غم عشق ولی پنهانیست
-
زهرم بادا که بی تو میگیرم جام
مرگم بادا که بی تو میباید زیست
-
-
زان روی که دل بسته آنزنجیر است
در دامن تو دست زدن تقدیر است
-
چون دست به دامنش زدم گفت بهل
گفتم که خموش روز گیراگیر است
-
-
زان رونق هر سماع آواز دف است
زانست که دف زخم وستم را هدف است
-
می گوید دف که آنکسی دست ببرد
کاین زخم پیاپی دل او را علف است
-
-
زان می خوردم که روح پیمانه اوست
زان مست شدم که عقل دیوانه اوست
-
شمعی به من آمد آتشی در من زد
آن شمع که آفتاب پروانه اوست
-
-
زان می مستم که نقش جامش عشق است
وان اسب سواری که لجامش عشق است
-
عشق مه من کار عظیمی است ولیک
من بنده آنم که غلامش عشق است
-
-
سرسبز بود خاک که آتش یار است
خاصه خاکی که ناطق و بیدار است
-
این خاک ز مشاطه خود بی خبر است
خوش بی خبر است از آنکه زو هشیار است
-
-
سر سخن دوست نمیآرم گفت
دریست گرانبها نمیآرم سفت
-
ترسم که بخواب دربگویم سخنی
شبهاست که از بیم نمیآرم خفت
-
-
سرگشته چو آسیای گردان کنمت
بی سر گردان چو گوی گردان کنمت
-
گفتی بروم با دگری درسازم
با هرکه بسازی زود ویران کنمت
-
-
سرگشته دلا به دوست از جان راهست
ای گمشده آشکار و پنهان راهست
-
گر شش جهتت بسته شود باک مدار
کز قعر نهادت سوی جانان راهست
-
-
سرمایه عقل سر دیوانگیست
دیوانه عشق مرد فرزانگیست
-
آنکس که شد آشنای دل از ره درد
با خویشتنش هزار بیگانگیست
-
-
سلطان ملاحت مه موزون منست
در سلسله اش این دل مجنون منست
-
بر خاک درش خون جگر میریزم
هرچند که خاک آن به از خون منست
-
-
سنبل چو سر عقاب زلف تو نداشت
در عالم حسن آب زلف تو نداشت
-
هرچند که لاف آبداری میزد
پیچید بس و تاب زلف تو نداشت
-
-
شاگرد توست دل که عشق آموز است
ماننده شب گرفته پای روز است
-
هرجا که روم صورت عشق است بپیش
زیرا روغن در پی روغن سوز است
-
-
شاهی که شفیع هر گنه بود برفت
وانشب که به از هزار مه بود برفت
-
گر باز آید مرا نبیند تو بگوی
کو همچو شما بر سر ره بود برفت
-
-
شب رو که شبت راهبر اسرار است
زیرا که نهان ز دیده اغیار است
-
دل عشق آلود و دیده ها خواب آلود
تا صبح جمال یار ما را کار است
-
-
شمشیر ازل بدست مردان خداست
گوی ابدی در خم چوگان خداست
-
آن تن که چو کوه طور روشن آید
نور خود از او طلب که او کان خداست
-
ویران کردم بدست خود خانه دل
چون دانستم که گنج در ویرانیست
-
-
دستت دو و پایت دو و چشمت دو رواست
اما دل و معشوق دو باشند خطاست
-
معشوق بهانه است و معبود خداست
هرکس که دو پنداشت جهود و ترساست
-
-
دلتنگم و دیدار تو درمان منست
بیرنگ رخت زمانه زندان منست
-
بر هیچ دلی مباد و بر هیچ تنی
آنچ از غم هجران تو بر جان منست
-
-
دلدار اگر مرا بدراند پوست
افغان نکنم نگویم این درد از اوست
-
ما را همه دشمنند و تنها او دوست
از دوست بدشمنان بنالم نه نکوست
-
-
دلدار ز پرده ای کز آن سوسو نیست
می گفت بد من ارچه آتش خو نیست
-
چون دید مرا زود سخن گردانید
کو آن منست این سخن با او نیست
-
-
دلدار ظریف است و گناهنش اینست
زیبا و لطیف است و گناهش اینست
-
آخر بچه عیب می گریزند از او
از عیب عفیف است و گناهش اینست
-
-
دلدارم گفت کان فلان زنده ز چیست
جانش چو منم عجب که بیجان چون زیست
-
گریان گشتم گفت که اینطرفه تر است
بی من که دو دیده ویم چون بگریست
-
-
دل در بر من زنده برای غم تست
بیگانه خلق و آشنای غم تست
-
لطفی است که می کند غمت با دل من
ورنه دل تنگ من چه جای غم تست
-
-
دل در بر هر که هست از دلبر ماست
هرجا جهد این برق از آن گوهر ماست
-
هر زر که در او مهر الست است و بلی
در هر کانی که هست آن زر زر ماست
-
-
دل رفت بر کسیکه بیماش خوش است
غم خوش نبود ولیک غمهاش خوش است
-
جان میطلبد نمیدهم روزی چند
جانرا محلی نیست تقاضاش خوش است
-
-
دل رفت و سر راه دل استان بگرفت
وز عشق دو زلف او بدندان بگرفت
-
پرسید کئی تو چون دهان بگشادم
جست از دهنم راه بیابان بگرفت
-
-
دل یاد تو کرد چون به عشرت بنشست
جام از ساقی ربود و انداخت شکست
-
شوریده برون جست نه هشیار و نه مست
آوازه درافتاد که دیوانه شده است
-
-
دل یاد تو کرد چون طرب می انگیخت
والله که نخورد آنقدح را و بریخت
-
دل قالب مرده دید خود را بی تو
اینست سزای آنکه از جان بگریخت
-
-
دور است ز تو نظر بهانه اینست
کاین دیده ما هنوز صورت بین است
-
اهلیت روی تو ندارد لیکن
چون برکند از تو دل که جان شیرین است
-
-
دوش از سر لطف یار در من نگریست
گفتا بی ما چگونه توانی بزیست
-
گفتم به خدا چنانکه ماهی بی آب
گفتا که گناه تست و بر من بگریست
-
-
دی آنکه ز سوی بام بر ما نگریست
یا جان فرشته است یا روح پریست
-
مرده است هرآنکه بی چنین روح نزیست
بی او به خبر بودن از بیخبریست
-
-
دیوانه شدم خواب ز دیوانه خطا است
دیوانه چه داند کهره خواب کجاست
-
زیرا که خدا نخفت و پاکست ز خواب
مجنون خدا بدان هم از خواب جداست
-
-
راهی ز زبان ما بدل پیوسته است
کاسرار جهان و جان در او پیوسته است
-
تا هست زبان بسته گشاده است آن راه
چون گشت زبان گشاده آنره بسته است
-
-
روزی ترش است و دیده ابرتر است
این گریه برای خنده برگ و بر است
-
آن بازی کودکان و خندید نشان
از گریه مادر است و قبض پدر است
-
-
روزی که ترا ببینم آدینه ماست
هر روز به دولتت به از دینه ماست
-
گر چرخ و هزار چرخ در کینه ماست
غم نیست چو مهر یار در سینه ماست
-
-
روزیکه مرا به نزد تو دورانست
ساقی و شراب و قدح و دورانست
-
واندم که مرا تجلی احسانست
جان در تن من چو موسی عمرانست
-
-
زانروز که چشم من برویت نگریست
یکدم نگذشت کز غمت خون نگریست