-
ای ناله عشق تو رباب دل من
ای ناله شده همه جواب دل من
-
آن ولت معمور که میپرسیدی
یا بی تو و لیک در خراب دل من
-
-
این بنده مراعات نداند کردن
زیرا که به گل رفته فرو تا گردن
-
این مستی ما چو مستی مستان نیست
پیداست حد مستی افیون خوردن
-
-
این دیده من کز نگرد دور از من
ای صحت صد دیده رنجور از من
-
گر کژ نگرم پس به که کژ راست شود
ور شب باشم چون طلبی نور از من
-
-
ای یار به انکار سوی ما نگران
زیرا که نخورده ای از آن رطل گران
-
از شادی من بهشت گردیده جهان
غم مسخره منست و میر دگران
-
-
ای یار بیا و بر دلم بر میزان
وی زهره بیا و از رخم زر میزان
-
آنان که میان ما جدائی جستند
دیوار بد و نمای و گو سر میزن
-
-
ای یک قدح از درد تو دریای جهان
گم کرده جهان از تو سر و پای جهان
-
خواهد که جهان ز عشق تو پرگیرد
ای غیرت تو ببسته پرهای جهان
-
-
با دل گفتم اگر بود جای سخن
با دوست غمم بگو در اثنای سخن
-
دل گفت به گاه وصل با یار مرا
نبود ز نظاره هیچ پروای سخن
-
-
با دل گفتم عشق تو آغاز مکن
بازم در صد محنت و غم باز مکن
-
دل تیره گیئی کرد و بگفت ای سره مرد
معشوق شگرفست برو ناز مکن
-
-
باغست و بهار و سر و عالی ای جان
ما می نرویم از این حوالی ای جان
-
بگشای نقاب و در فروبند کنون
مائیم و توئی و خانه خالی ای جان
-
-
بیدل من و بیدل تو و بیدل تو و من
سرمست همی شدیم روزی به چمن
-
عمریست که من در آرزوی آنم
کان عهد به یادآوری ای عهد شکن
-
-
با هر دو جهان چو رنگ باید بودن
بیزار ز لعل و سنگ باید بودن
-
مردانه و مرد رنگ باید بودن
ور نی به هزار ننگ باید بودن
-
-
بر خسته دلان راه ملامت میزن
هردم زخمی فزون ز طاقت میزن
-
آتش میزن به هر نفس در جانی
واندر همه دم دم فراغت میزن
-
-
بر گرد جهان این دل آواره من
بسیار سفر کرد پی چاره من
-
وان آب حیات خوش و خوشخواره من
جوشید و برآمد ز دل خاره من
-
-
بر گردن ما بهانه ای خواهی بستن
وز دام و دوال ما نخواهی رستن
-
بالا نگران شدی که بیگانه شده است
دف را بمیفشان که نخواهی رفتن
-
-
بسیار علاقه ها بباید ای جان
تا مسکن و خانه ها شود آبادان
-
ای بلغاری تو خانه کن در بلغار
وی تازی گو برو سوی عبادان
-
-
پالوده شوی در طلب پالودن
فرسوده شوید در هوس فرسودن
-
تا لذت پالودنتان شرح دهد
ور نیست چگونه هست خواهد بودن
-
-
پیموده شدم ز راه تو پیمودن
فرسوده شدم ز عشق تو فرسودن
-
نی روز بخوردن و نه شب بغنودن
ای دوستی تو دشمن خود بودن
-
-
تا با خودی دوری ارچه هستی با من
ای بس دوری که از تو باشد تا من
-
در من نرسی تا نشوی یکتا من
اندر ره عشق یا تو باشی یا من
-
-
تا روی تو قبله ام شد ای جان جهان
نز کعبه خبر دارم و نز قبله نشان
-
با روی تو رو به قبله کردن نتوان
کاین قبله قالبست و آن قبله جان
-
-
توبه کردم ز توبه کردن ای جان
نتوان ز قضا کشید گردن ای جان
-
سوگند بسر می نبرم لیک خوش است
سوگند به نام دوست خوردن ای جان
-
-
تو شاه دل منی و شاهی میکن
نوشت بادا ظلم سپاهی میکن
-
بر کف داری شراب و جامی که مپرس
آن را بده و تو هر چه خواهی میکن
-
-
جانم بر آن قوم که جانند ایشان
چون گل بجز از لطف ندانند ایشان
-
هرکس کسکی دارد و کس خالی نیست
هر یک چو قراضه ایم و کانند ایشان
-
-
جانهاست همه جانوران را جز جان
نانهاست همه نان طلبان را جز نان
-
هر چیز خوشی که در جهان فرض کنی
آن را بدل و عوض برود جز جانان
-
-
جز باده لعل لامکان یاد مکن
آنرا بنگر از این و آن یاد مکن
-
گر جان داری از این جهان یاد مکن
مستی خواهی ز عاقلان یاد مکن
-
-
جز جام جلالت اجل نوش مکن
جز نغمه عشق کبریا گوش مکن
-
علمی که به کنه تو رسیدن نتوان
زهدی که در دام تو رهیدن نتوان
-
-
عید آمد و عیدانه جمال سلطان
عیدانه که دیده است چنین در دو جهان
-
عید این بود و هزار عید ای دل و جان
کان گنج جهان برآمد از کنج نهان
-
-
فرخ باشد جمال سلطان دیدن
جان زنده شود ز روی جانان دیدن
-
من سلسله عشق تو دیدم در خواب
یارب چه بود خواب پریشان دیدن
-
-
گر تیغ اجل مرا کند بی سر و جان
در حسن برآیم ز زمین صد چندان
-
از خاک چو جمله دانه ها میروید
هم دانه آدمی بروید میدان
-
-
گر دست بشد ز کار پائی می زن
ور پای نماند هم نوایی می زن
-
گر نیست ترا به عقل رایی می زن
حاصل هر دم دم وفائی می زن
-
-
گر شادم و گر عراق و گر لورستان
روشن شده زانچهره چون نورستان
-
با منکر و با نکیر همدستی کن
تا دست زنان رقص کند گورستان
-
-
گر کشته شوم به نزد و پیکار تو من
آهی نکشم ز بیم آزار تو من
-
از زخم سر غمزه خونخوار تو من
خندان میرم چو گل ز دیدار تو من
-
-
گر مشتاقی به پیش مشتاق نشین
روزان و شبان بر در عشاق نشین
-
آنگاه چو این حلقه گشائی کردی
از خلق گذر کن بر خلاق نشین
-
-
کس نیست به غیر از او در این جمله جهان
نی زشت و نه نیکو و نه پیدا و نهان
-
هر تیر که جست هست از آن سخت کمان
هر نکته که هست جست از آن شعله دهان
-
-
گفتم که بر حریف غمگین منشین
جز پهلوی خوشدلان شیرین منشین
-
در باغ چو آمدی سوی خار مرو
جز با گل و یاسمین و نسرین منشین
-
-
گفتم مکن ایروت حسن خوت حسن
من دزد نیم مبند دستم بر سن
-
گفتا که کجائی تو هنوز ای همه فن
حقا که چنان شوی که کبرت ستسن
-
-
گلباغ نهانست و درختان پنهان
صد سال نماید او و او خود یکسان
-
بحریست محیط و بی حد و بی پایان
صد موج ز موج او درون صد جان
-
-
ما زیبائیم خویش را زیبا کن
خوبا ما کن ز دیگران خو واکن
-
ور میخواهی که کان گوهر باشی
دل را بگشای و سینه را دریا کن
-
-
ما کاهگلان عشق و پهلو به زمین
کرده است زمین را کرمش مرکب و زین
-
تا میبرد این خفتگکانرا در خواب
اصحاف الکهف تا سوی علیین
-
-
ما مرد سنانیم نه از بهر سه نان
ما دست زنانیم نه از دست زنان
-
در صید بدانیم نه در صید بدان
از بند جهانیم نه در بند جهان
-
-
مجموع جهان عاشق یک پاره من
چاره گر و چاره ساز بیچاره من
-
خورشید و فلک غلام سیاره من
نظاره گر دو کون نظاره من
-
-
معشوق من از همه نهانست بدان
بیرون ز کمان هر گمانست بدان
-
در سینه من چو مه عیانست بدان
آمیخته با تنم چو جانست بدان
-
-
من بنده مستی که بود دست زنان
دورم ز کسی که او بود مست زنان
-
باری من خسته دل چنینم نه چنان
آلوده مبا بنان عشاق بنان
-
-
من بیرخ تو باده ندانم خوردن
بی دست تو من مهره ندانم بردن
-
از دور مرا رقص همی فرمائی
بی پرده تو رقص ندانم کردن
-
-
من بینم آنرا که نمی بینم من
وز قند لبش نبات می چینم من
-
هر چند چو سین میان یاسینم من
یاسین نهلد دمی که بنشینم من
-
-
من کاغذهای مصر و بغداد ای جان
کردم پر ز آه و فریاد ای جان
-
یکساعت عشق صد جهان بیش ارزد
صد جان به فدای عاشقی باد ای جان
-
-
من عاشق عشق و عشق هم عاشق من
تن عاشق جان آمد و جان عاشق تن
-
گه من آرم دو دست در گردن او
گه او کشدم چو دلربایان گردن
-
-
من کی خندم تات نبینم خندان
جان بنده آن خنده بیکام و دهان
-
افسوس که خنده ترا می بینند
و آن خنده تو ز چشم خلقان پنهان
-
-
مردان تو در دایره کن فیکون
دل نقطه وحدتست و از عرش فزون
-
گر در چیند نقطه دردت ز درون
حالی شوی از دایره کون برون
-
-
نزدیک منی مرا مبین چون دوران
تو شهد نگر به صورت زنبوران
-
ابلیس نه ای به جان آدم بنگر
اندر تن او نظر مکن چون کوران
-
-
هر خانه که بی چراغ باشد ای جان
زندان بود آن نه باغ باشد ای جان
-
هرکس که بطبل باز شد باز نشد
بازش تو مخوان که زاغ باشد ای جان
-
-
هر روز خوش است منزلی بسپردن
چون آب روان و فارغ از افسردن
-
دی رفت و حدیث دی چو دی هم بگذشت
امروز حدیث تازه باید کردن
-
-
هر روز نو برآئی ای دلبر جان
سودای نوی درافکنی در سر جان
-
در ده پرده بهر سحر ساغر جان
ای تو پدر جان من و مادر جان
-
-
هر مطرب کو نیست ز دل دفتر خوان
آن مطرب را تو مطرب دفتر خوان
-
گر چهره نهان کرد ز تو بیت و غزل
گر خط خوانی ز چهره ما برخوان
-
-
هشدار که می روند هر سو غولان
با دانه و دام در شکار گوران
-
ای شاد تنی که دامن دل گیرد
عبرت گیرد ز حالت معزولان
-
-
هم خانه از آن اوست و هم جامه و نان
هم جسم از آن اوست همه دیده و جان
-
وان چیز دگر که نیست گفتن امکان
زیرا که زمان باید و اخوان و مکان
-
-
هم نور دل منی و هم راحت جان
هم فتنه برانگیزی و هم فتنه نشان
-
ما را گوئی چه داری از دوست نشان
ما را از دوست بی نشانیست نشان
-
-
هنگام اجل چو جان بپردازد تن
مانند قبای کهنه اندازد تن
-
تن را که ز خاکست دهد باز به خاک
وز نور قدیم خویش برسازد تن
-
-
یا دلبر من باید و یا دل بر من
نی دل بر من باشد و نی دلبر من
-
ای دل بر من مباش بی دلبر من
یک دل بر من به از دو صد دل بر من
-
-
یارب چه دلست این و چه خو دارد این
در جستن او چه جستجو دارد این
-
بر خاک درش هر نفسی سر بنهد
خاکش گوید هزار رو دارد این
-
-
یا اوحد بالجمال یا جانمسن
از عهد من ای دوست مگر نادمسن
-
قد کنت تجنی فقل تاجکسن
والیوم هجرتنی فقل سن کم سن
-
-
-
آن رهزن دل که پای کوبانم از او
چون آینه خیال خوبانم از او
-
جانیست که چون دست زنان می آید
یارب یارب چه میشود جانم از او
-
-
آن شاه که هست عقل دیوانه او
وز عشق دلم شده است همخانه او
-
پروانه فرستاد که من آن توام
صد شمع به نور شد ز پروانه او
-
-
آن شخص که رشک برد بر جامه تو
تا رشک برد بر لب خودکامه تو
-
یا رشک برد بر آن رخ فرخ تو
یا بر کر و فر روح علامه تو
-
-
آن کس که همیشه دل پر از دردم از او
با سینه ریش و با رخ زردم از او
-
امروز بناز او بری بر من زد
المنت لله که بری خوردم از او
-
-
آن لاله رخی که با رخ زردم از او
وان داروی دردی که همه دردم از او
-
یک روز به بازار بری بر من زد
باور نکند کس چه بری خوردم از او
-
-
از جان بشنیده ام نوای غم تو
نی خود جانهاست ذره های غم تو
-
آن صورتها که در درون می آیند
تابند چو ذره در هوای غم تو
-
-
از گنج قدم شدیم ویرانه او
ز افسانه او شدیم افسانه او
-
آوخ که ز پیمان و ز پیمانه او
کس خانه خود نداند از خانه او
-
-
ای آب از این دیده بیخواب برو
وی آتش از این سینه پرتاب برو
-
وی جان چو تنی که مسکنت بود نماند
بی آبی خود مجوی و بر آب برو
-
-
ای از دل و جان لطیفتر قالب تو
بسیار رهست از شکر تا لب تو
-
عمریست که آفتاب و مه میگردند
روزان و شبان در آرزوی شب تو
-
-
ای پرده پندار پسندیده تو
وی وهم خودی در دل شوریده تو
-
هیچی تو و هیچ را چنین گوهر
به زین نتوان نهاد در دیده تو
-
-
ای بسته تو خواب من به چشم جادو
آن آب حیات و نقل بیخوابان کو
-
کی بینم آب چون منم غرقه جو
خود آب گرفته است مرا هر شش سو
-
-
ای بلبل مست بوستانی برگو
مستی سر و راحت جانی برگو
-
من مستم و تعیین نتوانم کردن
ای جان جهان هرچه توانی برگو
-
-
ای جان جهان به حق احسانت مرو
مستم مستم ز شیر پستانت مرو
-
اندر قفسم شکر می افشان و مرو
ای طوطی جان زین شکرستانت مرو
-
-
ای جان جهان جان و جهان بنده تو
شیرین شده عالم ز شکر خنده تو
-
صد قرن گذشت و آسمان نیزد ندید
در گردش روزگار ماننده تو
-
-
ای جان جهان جز تو کسی کیست بگو
بی جان و جهان هیچ کسی زیست بگو
-
من بد کنم و تو بد مکافات دهی
پس فرق میان من و تو چیست بگو
-
-
ای چرخ فلک پایه پیروزه تو
زنبیل جهان گدای دریوزه تو
-
صد سال فلک خدمت خاک تو کند
نگزارده باشد حق یکروزه تو
-
در کان عقیق فقر عشرت نقد است
می می خور و قصه پرندوش مکن
-
-
چون شاه جهان نیست کسی در دو جهان
نی زیر و نه بالا و نه پیدا و نهان
-
هر تیر که جست از آن سخت کمان
هر نکته که هست هست از آن شهره بیان
-
-
چندین به تو بر مهر و وفا بسته من
ای خوی تو آزردن پیوسته من
-
من صبر کنم ولیک ننگت نبود
یک روز تو از درد دل خسته من
-
-
چون آتش میشود عذارش به سخن
خون می چکد از چشم خمارش به سخن
-
چون می برود صبر و قرارش به سخن
ای عشق سخن بخش درآرش به سخن
-
-
چون بنده نه ای ندای شاهی میزن
تیر نظر آنچنانکه خواهی میزن
-
چون از خود و غیر خود مسلم گشتی
بی خود بنشین کوس الهی میزن
-
-
چون جوشش خنب عشق دیدم ز تو من
چون می به قوام خود رسیدم ز تو من
-
نی نی غلطم که تو می و من آبم
آمیخته ایم و ناپدیدم ز تو من
-
-
حرص و حسد و کینه ز دل بیرون کن
خوی بدو اندیشه تو دیگرگون کن
-
انکار زیان تست زو کمتر گیر
اقرار ترا سود دهد افزون کن
-
-
چون زرد و نزار دید او رو یک من
خونابه روان ز چشم چون جو یک
-
خندید و به خنده گفت دلجو یک من
ای ظالم مظلومک بدخو یک من
-
-
خود حال دلی بود پریشانتر از این
با واقعه بی سر و سامان تر ازین
-
اندر عالم که دید محنت زده ای
سرگشته روزگار حیران تر از این
-
-
در باده کشی تو خویش را ریشه مکن
وز باده و از ساده تو اندیشه مکن
-
با زنگی زلف او در آنور مجوی
اندیشه باریک چنین پیشه مکن
-
-
در بحر کرم حرص و حسد پیمودن
وین آب خوشی ز همدگر بربودن
-
ماهی ننهد آب ذخیره هرگز
چون بی دریا هیچ نخواهد بودن
-
-
در پوش سلاح وقت جنگ است ای جان
اندیشه مکن که وقت تنگ است ای جان
-
بگذر ز جهان که جمله رنگست ای جان
هر گوشه یکی موش و پلنگ است ای جان
-
-
در چشم منست ابروی همچو کمان
من روح سپر کرده و او تیر زنان
-
چون زخم رسید زخم از پرده دران
او نازکنان کنار و من لابه کنان
-
-
در حضرت توحید پس و پیش مدان
از خویش مدان خالی و از خویش مدان
-
تو کج نظری هرچه درآری به نظر
هیچ است همه ز آتشی بیش مدان
-
-
در دیده ما نگر جمال حق بین
کاین عین حقیقت است و انوار یقین
-
حق نیز جمال خویش در ما بیند
وین فاش مکن که خونت ریزد به زمین
-
-
در راه نیاز فرد باید بودن
پیوسته حریص درد باید بودن
-
مردی نبود گریختن سوی وصال
هنگام فراق مرد باید بودن
-
-
در عشق تو شوخ و شنگ باید بودن
مردانه و مرد رنگ باید بودن
-
با جان خودم به جنگ باید بودن
ور نی به هزار ننگ باید بودن
-
-
دل از طلب خوبی بی چون گشتن
دریا خواهد شدن ز افزون گشتن
-
دل خون شد و شکر میکند زانکه بسی
دلها خون شد در هوس خون گشتن
-
-
دل باغ نهانست و درختان پنهان
صد سان بنماید او و خود او یکسان
-
بحریست محیط بیحد و بی پایان
صد موج زند موج درون هرجان
-
-
دل برد ز من دوش به صد عشق و فسون
بشکافت و بدید پر زخون بود درون
-
فرمود در آتشش نهادن حالی
یعنی که نپخته است از آنست پر خون
-
-
دل گرسنه عید تو شد چون رمضان
وز عید تو شد شاد و همایون رمضان
-
وانگه عمل کمان به مو وابسته است
گر مو شود اندیشه نگنجد به میان
-
-
دلها مثل رباب و عشق تو کمان
زامد شد این کمانچه دلها نالان
-
وانگه عمل کمان به مو وابسته است
گر مو شود اندیشه نگنجد به میان
-
-
دوش آنچه برفت در میان تو و من
نتوان بنوشتن و نه بتوان گفتن
-
روزیکه سفر کنم ازین کهنه وطن
افسانه کند از آن شکنهای کفن
-
-
دوشست دیدم یار جدائی جویان
با من به جفا و کین جدا شو گریان
-
امروز چنانم که جدا گشته ز جان
رخساره خود به خون فرقت شویان
-
-
دی از تو چنان بدم که گل در بستان
امروز چنانم و چنان تر ز چنان
-
من چون نزنم دست که پابند منی
چون پای نکوبم که توئی دست زنان
-
-
دیدم رویت بتا تو روپوش مکن
پنهانی ما تو باده ها نوش مکن
-
هر چند دراز کرده بد گوی زبان
ای چشم و چراغ عاشقان گوش مکن
-
-
رفتم به طبیب و گفتم ای زین الدین
این نبض مرا بگیر و قاروره ببین
-
گفتا با دست با جنون گشته قرین
گفتم هله تا باد چنین باد چنین
-
-
رفتی و نرفت ای بت بگزیده من
مهرت ز دل و خیالت از دیده من
-
میگردم من که بلکه پیشم افتی
ای راهنمای راه پیچیده من
-
-
رندی دیدم نشسته بر خنگ زمین
نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین
-
نی حق نه حقیقت نه شریعت نه یقین
اندر دو جهان کرا بود زهره این
-
-
رو درد گزین درد گزین درد گزین
زیرا که دگر چاره نداریم جزین
-
دلتنگ مشو که نیستت بخت قرین
چون درد نباشدت از آن باش حزین
-
-
روزیکه گذر کنی به خر پشته من
بنشین و بگو که ای به غم کشته من
-
تا بانگ زنم ز خاک آغشته به خون
کای یوسف روزگار و گمگشته من
-
-
زان خسرو جان تو مهر شاهی بستان
وانگاه ز ماه تا به ماهی بستان
-
ای آنکه مراغه می کنی و از حیرت
تبریز بگوی و هرچه خواهی بستان
-
-
سرمست توام نه از می و نز افیون
مجنون شده ام ادب مجوی از مجنون
-
از جوشش من جوش کن صد جیحون
وز گردش من خیره بماند گردون
-
-
سرمست شدم در هوس سرمستان
از دست شدم در ظفر آن دستان
-
بیزار شدم ز عقل و دیوانه شدم
تا درکشدم عشق به بیمارستان
-
-
شاخ گل تر بر سر عنبر میزن
وز تیغ مسلمان سر کافر میزن
-
چون نای توان بگوش من درمیدم
چون دف توام بروی من بر میزن
-
-
شب رفت و نرفت ای بت سیمین برمن
سودای مناجات غمت از سر من
-
خواب شب من توئی و نور روزم
نه روز و نه شب چون تو نباشی بر من
-
-
شد کودکی و رفت جوانی ز جوان
روز پیری رسید بر پر ز جهان
-
هر مهمانرا سه روز باشد پیمان
ای خواجه سه روز شد تو بر خیز و بران
-
-
شمع ازلست عالم افروزی من
زان شاهد اعظم است پیروزی من
-
بی شاهد و شمع ازل چون باشم
آری چکنم چو این بود روزی من
-
-
شوری دارم که برنتابد گردون
شوریکه به خواب درنبیند مجنون
-
این کمینه ایست از سینه دوست
تا سینه پاک دوست چون باشد چون
-
-
صورت همه مقبول هیولا میدان
تصویر گرش علت اولی میدان
-
لاهوت به ناسوت فرو ناید لیک
ناوست ز لاهوت هویدا میدان
-
-
طبع تو چو سنگست و دلت چون آهن
وز آهن و سنگ جسته آتش سوی من
-
سنگت چو در آتش است ای ماه ختن
خرمن باشم که دل نهم بر خرمن
-
-
طبعی نه که با دوست در آمیزم من
عقلی نه که از عشق بپرهیزم من
-
دستی نه که با قضا درآویزم من
پائی نه که از میانه بگریزم من
-
-
عقلی که خلاف تو گزیدن نتوان
دینی که ز عهد تو بریدن نتوان