-
با صورت دین صورت زردشت کشی
چون خر نخوری نبات و بر پشت کشی
-
گر آینه زشتی ترا بنماید
دیوانه شوی بر آینه مشت کشی
-
-
با قلاشان چو رد نهادی پائی
در عشق چو پخت جان تو سودائی
-
رنجه مشو و به هیچ جائی مگریز
میدان که از این سپس نگنجی جائی
-
-
بالا شجری لب شکر و دل حجری
زنجیر سری سیم بری رشک پری
-
چون برگذری درنگری دل ببری
چشمت مرساد سخت زیبا صوری
-
-
تو می خندی بهانه ای یافته ای
در خانه خود دام و دغل باخته ای
-
ای چشم فراز کرده چون مظلومان
در حیله و مکر موی بشکافته ای
-
-
جانم ز طرب چون شکر انباشته ای
چون برگ گل اندر شکرم داشته ای
-
امروز مرا خنده فرو می گیرد
تا در دهنم چه خنده ها کاشته ای
-
-
خوش خوش صنما تازه رخان آمده ای
خندان بدو لب لعل گزان آمده ای
-
آن روز دلم ز سینه بردی بس نیست
کامروز دگر به قصد جان آمده ای
-
-
در باغ درآب با گل اگر خار نه ای
پیش آر موافقت گر اغیار نه ای
-
چون زهر مدار روی اگر مار نه ای
این نقش بخوان چو نقش دیوار نه ای
-
-
گر آب دهی نهال خود کاشته ای
ور پست کنی مرا تو برداشته ای
-
خاکی بودم به زیر پاهای خسان
همچون فلکم مها تو افراشته ای
-
-
گر با همه ای چو بی منی بی همه ای
ور بی همه ای چو با منی با همه ای
-
در بند همه مباش تو خود همه باش
آن دم داری که سخره ای دمدمه ای
-
-
لطفی که مرا شبانه اندوخته ای
امروز چو زلف خود پس انداخته ای
-
چشم توز می مست و من از چشم تو مست
زان مست بدین مست نپرداخته ای
-
-
با من ترش است روی یار قدری
شیرین تر از این ترش ندیدم شکری
-
بیزار شود شکر ز شیرینی خویش
گر زان شکر ترش بیابد خبری
-
-
با نااهلان اگر چو جانی باشی
ما را چه زیان تو در زیانی باشی
-
گیرم که تو معشوق جهانی باشی
آری باشی ولی زمانی باشی
-
-
با یار به گلزار شدم رهگذری
بر گل نظری فکندم از بی خبری
-
دلدار به من گفت که شرمت بادا
رخسار من اینجا و تو بر گل نگری
-
-
بد می کنی و نیک طمع می داری
هم بد باشد سزای بدکرداری
-
با اینکه خداوند کریم و است و رحیم
گندم ندهد بار چو جو می کاری
-
-
پران باشی چو در صف یارانی
پری باشی سقط چو بی ایشانی
-
تا پرانی تو حاکمی بر سر آن
چون پر گشتی ز باد سرگردانی
-
-
برخیز و به نزد آن نکونام درآی
در صحبت آن یار دلارام درآی
-
زین دام برون جه و در آن دام درآی
از در اگرت براند از بام درآی
-
-
بر ظلمت شب خیمه مهتاب زدی
می خفت خرد بر رخ او آب زدی
-
دادی همه را به وعده خواب خرگوشی
وز تیغ فراق گردن خواب زدی
-
-
بر کار گذشته بین که حسرت نخوری
صوفی باشی و نام ماضی نبری
-
ابن الوقتی جوانی و وقت بری
تا فوت نگردد این دم ما حضری
-
-
بر گلشن یارم گذرت بایستی
بر چهره او یک نظرت بایستی
-
در بی خبری گوی ز میدان بردی
از بی خبریها خبرت بایستی
-
-
بنمای به من رخت بکن مردمئی
تا لاف زنم که دیده ام خرمئی
-
ای جان جهان از تو چه باشد کمئی
کز دیدن تو شاد شود آدمئی
-
-
بوئی ز تو و گل معطر نی نی
با دیدنت آفتاب و اختر نی نی
-
گوئی که شب است سوی روزن بنگر
گر تو بروی شب است دیگر نی نی
-
-
بی آتش عشق تو تو نخوردم آبی
بی نقش خیال تو ندیدم آبی
-
در آب تو کوست چون شراب نابی
می نالم و می گردم چون دولابی
-
-
بیچاره دلا که آینه هر اثری
گر سر کشی از صفات با دردسری
-
ای آینه ای که قابل خیر وشری
زان عکس ترا چه غم که تو بیخبری
-
-
بی جهد به عالم معانی نرسی
زنده به حیات جاودانی نرسی
-
تا همچو خلیل آتش اندر نشوی
چون خضر به آب زندگانی نرسی
-
-
بیخود باشی هزار رحمت بینی
با خود باشی هزار زحمت بینی
-
همچون فرعون ریش را شانه مکن
گر شانه کنی سزای سبلت بینی
-
-
بیرون نگری صورت انسان بینی
خلقی عجب از روم و خراسان بینی
-
فرمود که ارجعی رجوع آن باشد
بنگر به درون که بجز انسان بینی
-
-
پیش آی خیال او که شوری داری
بر دیده من نشین که نوری داری
-
در طالع خود ز زهره سوری داری
در سینه چو داود زبوری داری
-
-
بی نام و نشان چون دل و جانم کردی
بی کیف طرب دست زنانم کردی
-
گفتم به کجا روم که جان را جانیست
بی جا و روان همچو روانم کردی
-
-
پیوسته مها عزم سفر می داری
چون چرخ مرا زیر و زبر می داری
-
شیری و منم شکار در پنجه تو
دل خوردئی و قصد جگر می داری
-
-
تا چند ز جان مستمند اندیشی
تا کی ز جهان پرگزند اندیشی
-
آنچه از تو ستد همین کالبد است
یک مزبله گو مباش چند اندیشی
-
-
تا خاک قدوم هر مقدم نشوی
سالار سپاه نفس و آدم نشوی
-
تا از من و مای خود مسلم نشوی
با این ملکان محروم و همدم نشوی
-
-
تا درد نیابی تو به درمان نرسی
تا جان ندهی به وصل جانان نرسی
-
تا همچو خلیل اندر آتش نروی
چون خضر به سرچشمه حیوان نرسی
-
-
تا در طلب گوهر کانی کانی
تا در هوس لقمه نانی نانی
-
این نکته رمز اگر بدانی دانی
هر چیزی که در جستن آنی آنی
-
-
تا عشق آن روی پریزاد شوی
وانگه هردم چو خاک برباد شوی
-
دانم که در آتشی و بگذاشتمت
باشد که در این واقعه استاد شوی
-
-
تا هشیاری به طعم مستی نرسی
تا تن ندهی به جان پرستی نرسی
-
تا در غم عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست به هستی نرسی
-
-
تقصیر نکرد عشق در خماری
تقصیر مکن تو ساقی از دلداری
-
از خود گله کن اگر خماری داری
تا خشت به آسیا بری خاک آری
-
-
تو آب نئی خاک نئی تو دگری
بیرون ز جهان آب و گل در سفری
-
قالب جویست و جان در او آب حیات
آنجا که توئی از این دو هم بی خبری
-
-
توبه کردم ز شور و بی خویشتنی
عشقت بشنید از من به این ممتحنی
-
از هیزم توبه من آتش بفروخت
می سوخت مرا که توبه دیگر نکنی
-
-
تو دوش چه خواب دیده ای می دانی
نی دانش آن نیست بدین آسانی
-
در دست و تن تو کاله پنهان کرده است
ای شحنه چراش زو نمی رنجانی
-
-
تو سیر شدی من نشدم زین مستی
من نیست شدم تو آنچه هستی هستی
-
تا آب ز نا و آسیا می ریزد
می گردد سنگ و می زخد در پستی
-
-
جانا ز تو بیزار شوم نی نی نی
با جز تو دگر یار شوم نی نی نی
-
در باغ وصالت چو همه گل بینم
سرگشته بهر خار شوم نی نی نی
-
-
جان بگریزد اگر ز جان بگریزی
وز دل بگریزم ار از آن بگریزی
-
تو تیری و ما همچو کمانیم هنوز
تیری چه عجب گر ز کمان بگریزی
-
-
جان در ره ما بباز اگر مرد دلی
ورنی سر خویش گیر کز ما بحلی
-
این ملک کسی نیافت از تنگ دلی
حق می طلبی و مانده در آب و گلی
-
-
جان دید ز جانان ازل دمسازی
می خواهد کز من ببرد هنبازی
-
این بازیها که جان برون آورده است
ما را به خود تمام بازی بازی
-
-
جان روز چو مار است به شب چون ماهی
بنگر که تو با کدام جان همراهی
-
گه با هاروت ساحر اندر چاهی
گه در دل زهره پاسبان ماهی
-
-
جانم دارد ز عشق جان افزائی
از سوداها لطیفتر سودائی
-
وز شهر تنم چو لولیان آواره است
هر روز به منزلی و هر شب جائی
-
-
چشمان خمار و روی رخشان داری
کان گوهر و لعل بدخشان داری
-
گیرم که چو غنچه خنده پنهان داری
گل را ز جمال خود تو خندان داری
-
-
چشم تو بهر غمزه بسوزد مستی
گر دلبندی هزار خون کردستی
-
از پای درآمد دل و دل پای نداشت
از دست کسی که او ندارد رستی
-
-
چشم مستت ز عادت خماری
افغان که نهاد رسم تنها خواری
-
چون می مددیست ای بخیلیت چراست
می می نخوری و شیره می افشاری
-
-
چندان گفتی که از بیان بگذشتی
چندان گشتی بگرد آن کان گشتی
-
کشتی سخن در آب چندان راندی
نی تخته بماند نی تو و نی کشتی
-
-
چون جمله خطا کنم صوابم تو بسی
مقصود از این عمر خرابم تو بسی
-
من میدانم که چون بخواهم رفتن
پرسند چه کرده ای جوابم تو بسی
-
-
چون خار بکاری رخ گل می خاری
تا گل ناری بر ندهد گلناری
-
فعل تو چو تخم و این جهان طاهون است
تا خشت بر آسیا بری خاک آری
-
-
چون ساز کند عدم حیات افزائی
گیری ز عدم لقمه و خوش می خائی
-
در می رسدت طبق طبق حلواها
آنجا نه دکان پدید و نه حلوائی
-
-
چونست به درد دیگران درمانی
چون نوبت درد ما رسد درمانی
-
من صبر کنم تا ز همه وامانی
آئی بر ما چو حلقه بر درمانی
-
-
چون شب بر من زنان و گویان آئی
در نیم شبی صبح طرب بنمائی
-
زلف شب را گره گره بگشائی
چشمت مرسا که سخت بی همتائی
-
-
چون کار مسافران دینم کردی
حمال امانت یقینم کردی
-
گفتم که ضعیفم و گرانست این بار
زورم دادی و آهنینم کردی
-
-
چون مست شوی قرابه بر پای زنی
با دشمن جان خویشتن رای زنی
-
هم باده خوری مها هم نای زنی
این طمع مکن که هر دو یک جای زنی
-
-
چون ممکن آن نیست اینکه از بر ما برهی
یا حیله کنی ز حیله ما بجهی
-
یا بازخری تو خویش و مالی بدهی
آن به که دگر سر نکشی سر بنهی
-
-
چونی ای آنکه از جمال فردی
صدبار ز چو نیم برون آوردی
-
چون دانستم ترا و چونت دیدم
بی دانش و بینشم به کلی ویران بردی
-
-
چون نیشکر است این نیت ای نائی
شیرین نشود خسرو ما گر نائی
-
هر صبحدم آدم که هر صبحدمی
از عالم پیر بردمد برنائی
-
-
حاشا که به ماه گویمت میمانی
یا چون قد تو سرو بود بستانی
-
مه را لب لعل شکرافشان ز کجاست
در سرو کجاست جنبش روحانی
-
-
حیف است که پیش کر زنی طنبوری
یا یوسف همخانه کنی با کوری
-
یا قند نهی در دو لب رنجوری
یا جفت شود مخنثی با حوری
-
-
خواهی که حیات جاودانه بینی
وز فقر نشانه عیانی بینی
-
اندر ره فقر بد مرو تا نرود
مردانه درآ که زندگانی بینی
-
-
خواهی که در این زمانه فردی گردی
یا در ره دین صاحب دردی گردی
-
این را بجز از صحبت مردان مطلب
مردی گردی چو گرد مردی گردی
-
-
خود را چو دمی ز یار محرم یابی
در عمر نصیب خویش آن دم یابی
-
زنهار که ضایع نکنی آن دم را
زیرا که دگر چنان دمی کم یابی
-
-
خود هیچ بسوی ما نگاهی نکنی
گیرم که گناهست گناهی نکنی
-
دل در گل رخسار تو می نالد زار
بر آینه دلم تو آهی نکنی
-
-
خوش باش که خوش نهاد باشد صوفی
از باطن خویش شاد باشد صوفی
-
صوفی صاف است غم بر او ننشیند
کیخسرو و کیقباد باشد صوفی
-
-
خوش می سازی مرا و خوش می سوزی
خوش پرده همی دری و خوش می دوزی
-
آموختیم جوانی اندر پیری
از بخت جوان صلای پیرآموزی
-
-
خیری بنمودی و ولیکن شری
نرمی و خبیث همچو مار نری
-
صدری و بزرگی و زرت هست ولیک
انصاف بده که سخت مادر غری
-
-
در بادیه عشق تو کردم سفری
تا بو که بیایم ز وصالت خبری
-
در هر منزل که می نهادم قدمی
افکنده تنی دیدم و افتاده سری
-
-
در بی خبری خبر نبودی چه بدی
و اندیشه خیر و شر نبودی چه بدی
-
ای هوش تو و گوش من و حلقه در
گر حلقه سیم و زر نبودی چه بدی
-
-
در چشم منست این زمان ناز کسی
در گوش منست این دم آواز کسی
-
در سینه منم حریف و انباز کسی
سرمستم کی نهان کنم راز کسی
-
-
در چشم منی و گرنه بینا کیمی
در مغز منی و گرنه شیدا کیمی
-
آنجا که نمی دانم آنجای کجاست
گر عشق تو نیستی من آنجا کیمی
-
-
در خاک اگر رفت تن بیجانی
جان بر فلک افرازد و شاذروانی
-
در خاک بنفشه ای بپایید و برست
چون برندهد سرو چنان بستانی
-
-
در دست اجل چو درنهم من پائی
در کتم عدم در افکنم غوغائی
-
حیران گردد عدم که هرگز جائی
در هر دو جهان نیست چنین شیدائی
-
-
در دل نگذشت کز دلم بگذاری
یا رخت فتاده در گلم بگذاری
-
بسیار زدم لاف تو با دشمن و دوست
ای وای به من گر خجلم بگذاری
-
-
در دل نگذارمت که افگار شوی
در دیده ندارمت که بس خار شوی
-
در جان کنمت جای نه در دیده و دل
تا در نفس بازپسین یار شوی
-
-
در روزه چو از طبع دمی پاک شوی
اندر پی پاکان تو بر افلاک شوی
-
از سوزش روزه نور گردی چون شمع
وز ظلمت لقمه لقمه خاک شوی
-
-
در زهد اگر موسی و هارون آئی
وانگاه چو جبرئیل بیرون آئی
-
از صورت زهد خود چه مقصود ترا
در سیرت اگر یزید و قارون آئی
-
-
در زیر غزل ها و نفیر و زاری
دردیست مرا ز چهره های ناری
-
هرچند که رسم دلبریهاش خوشست
کو آن خوشی ئیکه او کند دلداری
-
-
در عالم حسن اینت سلطان که توئی
در خطه لطف شهره برهان که توئی
-
در قالب عاشقان بی جان گشته
انصاف بدادیم زهی جان که توئی
-
-
در عشق تو خون دیده بارید بسی
جان در تن من ز غم بنالید بسی
-
آگاه نئی ز حالم ای جان جهان
چرخم به بهانه تو مالید بسی
-
-
در عشق تو خون دیده بارید بسی
جان در تن من ز غم بنالید بسی
-
آگاه نئی ز حالم ای جان جهان
چرخم به بهانه تو مالید بسی
-
-
در عشق موافقت بود چون جانی
در مذهب هر ظریف معنی دانی
-
از سی و دو دندان چو یکی گشت دراز
بی دندان شد از چنان دندانی
-
-
در عشق هر آن که برگزیند چیزی
از نفس هوس بر او نشیند چیزی
-
عشق آینه است هرکه در وی بیند
جز ذات و صفات خود نبیند چیزی
-
-
درویشان را عار بود محتشمی
واندر دلشان بار بود محتشمی
-
اندر ره دوست فقر مطلق خوشتر
کاندر ره او خوار بود محتشمی
-
-
در هر دو جهان دلبر و یارم تو بسی
زیرا که به هر غمیم فریاد رسی
-
کس نیست بجز تو ایمه اندر دو جهان
جز آن که ببخشیش باکرام کسی
-
-
دستار نهاده ای به مطرب ندهی
دستار بده تا ز تکبر برهی
-
خود را برهان از اینکه دستار نهی
دستار بده عوض ستان تاج شهی
-
-
دل از می عشق مست می پنداری
جان شیفته الست می پنداری
-
تو نیستی و بلای تو در ره تو
آنست که خویش هست می پنداری
-
-
دلدار به زیر لب بخواند چیزی
دیوانه شوی عقل نماند چیزی
-
یارب چه فسونست که او می خواند
کاندر دل سنگ می نشاند چیزی
-
-
دلدار مرا گفت ز هر دلداری
گر بوسه خری بوسه ز من خر باری
-
گفتم که به زر گفت که زر را چکنم
گفتم که به جان گفت که آری آری
-
-
دل گفت مرا بگو کرا می جوئی
بر گرد جهان خیره چرا می پوئی
-
گفتم که برو مرا همین خواهی گفت
سرگشته من از توام مرا می گوئی
-
-
دل کیست همه کار و گیائیش توئی
نیک و بد و کفر و پارسائیش توئی
-
گفتم که برو مرا همین خواهی گفت
سرگشته من از توام مرا می گوئی
-
-
دوش آمد آن خیال تو رهگذری
گفتم بر ما باش ز صاحب نظری
-
تا صبح دو چشم من بگفتش بتری
مهمان منی به آب چندانکه خوری
-
-
دوش از سر عاشقی و از مشتاقی
می کردم التماس می از ساقی
-
چون جاه و جمال خویش بنمود به من
من نیست شدم بماند ساقی ساقی
-
-
دوشینه مرا گذاشتی خوش خفتی
امشب به دغل بهر سوئی میافتی
-
گفتم که مرا تا به قیامت جفتی
گو آن سخنی که وقت مستی گفتی
-
-
دی بلبلکی لطیفکی خوش گوئی
می گفت ترانه ای کنار جوئی
-
کز لعل و زمرد و زر و زیره توان
برساخت گلی ولی ندارد بوئی
-
-
دی بود چنان دولت و جان افروزی
و امروز چنین آتش عالم سوزی
-
افسوس که در دفتر ما دست خدا
آن را روزی نبشت این را روزی
-
-
دیروز فسون سرد برخواند کسی
او سردتر از فسون خود بود بسی
-
بر مایده عشق مگس بسیار است
ای کم ز مگس کو برمد از مگسی
-
-
دی عاقل و هشیار شدم در کاری
برهم زدم دوش مر مرا عیاری
-
دیدم که دل آن اوست من اغیارش
بیرون رفتم از آن میان من باری
-
-
دی مست بدی دلا و چست و سفری
امروز چه خورده ای که از دی بتری
-
رقصان شده سر سبز مثال شجری
یا حاجب خورشید بسان سحری
-
-
رفتم بر یار از سر سر دستی
گفتا ز درم برو که این دم مستی
-
گفتم بگشای در که من مست نیم
گفتا که برو چنانکه هستی هستی
-
-
رفتم به طبیب گفتم ای بینائی
افتاده عشق را چه می فرمایی
-
ترک صفت و محو وجودم فرمود
یعنی که ز هر چه هست بیرون آئی
-
-
رقص آن نبود که هر زمان برخیزی
بی درد چو گرد از میان برخیزی
-
رقص آن باشد کز دو جهان برخیزی
دل پاره کنی ور سر جان برخیزی
-
-
رو ای غم و اندیشه خطا می گوئی
از کان وفا چرا جفا می گوئی
-
هر کودک را گر از جفا ترسانند
من پیر شدم در این مرا می گوئی
-
-
روزی به خرابات گذر می کردی
کژ کژ به کرشمه ای نظر می کردی
-
آنها که جهان زیر و زبر می کردند
چون کار جهان زیر و زبر می کردی
-
-
زان ماه چهارده که بود اشراقی
گشتم زر ده دهی من از براقی
-
آن نیز ببرد از من تا هیچ شدم
ار ده ببرد چهار ماند باقی
-
-
زاهد بودم ترانه گویم کردی
سر فتنه بزم و باده جویم کردی
-
سجاده نشین با وقارم دیدی
بازیچه کودکان کویم کردی
-
-
زاهد که نبرد هیچ سود ای ساقی
آن زهد نبود می نمود ای ساقی
-
مردانه درآ مرو تو زود ای ساقی
کاندر ازل آنچه هست بود ای ساقی
-
-
سرسبزتر از تو من ندیدم شجری
پرنورتر از تو من ندیدم قمری
-
شبخیزتر از تو من ندیدم سحری
پرذوق تر از تو من ندیدم شکری
-
-
سرسبزی باغ و گلشن و شمشادی
رقاص کن دلی و اصل شادی
-
ای آنکه هزار مرده را جان دادی
شاگرد تو می شوم که بس استادی
-
-
سرمستم و سرمستم و سرمست کسی
می خوردم و می خوردم و از دست کسی
-
همچون قدحم شکست وانگه پرکرد
آخر ز گزاف نیست اشکست کسی
-
-
سوگند همی خورد پریر آن ساقی
می گفت به حق صحبت مشتاقی
-
گر باده دهم به شهری و آفاقی
عقلی نگذارم به جهان من باقی
-
-
شادی شادی و ای حریفان شادی
زان سوسن آزاد هزار آزادی
-
می گفت که دادی عاشقی من دادم
آری دادی مها و دادی دادی
-
-
شب رفت و دلت نگشت سیر ای ایچی
دست تو اگر نگیرد آن مه هیچی
-
خفتند حریفان همه چاره ات اینست
کاندر می لعل و در سر خود پیچی
-
-
شمشیر اگر گردن جان ببریدی
بل احیاء بربهم که شنیدی
-
روح یحیی اگر نه باقی بودی
در خون سر او سه ماه کی گردیدی
-
-
شمعی است دل مراد افروختنی
چاکیست ز هجر دوست بردوختنی
-
ای بی خبر از ساختن و سوختنی
عشق آمدنی بود نه آموختنی
-
-
صد روز دراز گر به هم پیوندی
جان را نشود از این فغان خرسندی
-
ای آن که به این حدیث ما می خندی
مجنون نشدی هنوز دانشمندی
-
-
عاشق شوی ای دل و ز جان اندیشی
دزدی کنی و ز پاسبان اندیشی
-
دعوی محبت کنی ای بی معنی
وانگه ز زبان این و آن اندیشی
-
-
عالم سبز است و هر طرف بستانی
از عکس جمال گل رخی خندانی
-
هر سو گهریست مشتعل از کانی
هر سو جانیست متصل با جانی