-
آن غم که نگنجد در افلاک و زمین
اندر دل چون چشمه سوزن گنجد
-
-
شادی زمانه با غمم برنامد
جز از غم دوست مرهمم برنامد
-
گفتم که به بینمش چه دمها دهمش
چون راست بدیدمش دمم برنامد
-
-
شاهیست که تو هرچه بپوشی داند
بی کام و زبان گر بخروشی داند
-
هر کس هوس سخن فروشی داند
من بنده آنم که خموشی داند
-
-
شب چون دل عاشقان پر از سودا شد
از چشم بد و نیک جهان تنها شد
-
با خون دلم چون سفر پنهانی
گویند اشارتی که وقت آنها شد
-
-
شب رفت کجا رفت همانجای که بود
تا خانه رود باز یقین هر موجود
-
ای شب چو روی بدان مقام موعود
از من برسان که آن فلانی چون بود
-
-
شب گشت که خلقان همه در خواب روند
ماننده ماهی همه در آب روند
-
چون روز شود جانب اسباب روند
قوم دگری بسوی وهاب روند
-
-
شور آوردم که گاو گردون نکشد
دیوانگیئی که صد چو مجنون نکشد
-
هم من بکشم که شور تو جان منست
جان خود را بگو کسی چون نکشد
-
-
شور عجبی در سر ما میگردد
دل مرغ شده است و در هوا میگردد
-
هر ذره ما جدا جدا میگردد
دلدار مگر در همه جا میگردد
-
-
شیرین سخنی در دل ما میخندد
بر خسرو شیرین سخنی می بندد
-
گه تند کند مرا و او رام شود
گه رام کند مرا و او می تندد
-
-
صافی صفت و پاک نظر باید بود
وز هرچه جز اوست بیخبر باید بود
-
هر لحظه اگر هزار دردت باشد
در آرزوی درد دگر باید بود
-
-
صبح آمد و وقت روشنائی آمد
شبخیزان را دم جدائی آمد
-
آن چشم چو پاسبان فروبست بخواب
وقت هوس شکر ربائی آمد
-
-
صبح است و صبا مشک فشان می گذرد
دریاب که از کوی فلان می گذرد
-
برخیز چه خسبی که جهان می گذرد
بوئی بستان که کاروان می گذرد
-
-
صد بار ز سر برفت عقلم و آمد
تا کی ز می شیفتگان آشامد
-
از کار بماندم وز بیکاری نیز
تا عاقبت کار کجا انجامد
-
-
صد سال بقای آن بت مهوش باد
تیر غم او دل من ترکش باد
-
بر خاک درش بمرد خوش خوش دل من
یارب که دعا کرد که خاکش خوش باد
-
-
صد مرحله زانسوی خرد خواهم شد
فارغ ز وجود نیک و بد خواهم شد
-
از بس خوبی که در پس پرده منم
ای بیخبران عاشق خود خواهم شد
-
-
طاوس نه ای که بر جمالت نگرند
سیمرغ نه ای که بیتو نام تو برند
-
شهباز نه ای که از شکار تو چرند
آخر تو چه مرغی و ترا با چه خرند
-
-
عارف چو گل و جز گل خندان نبود
تلخی نکند عادت قند آن نبود
-
مصباح زجاجه است جان عارف
پس شیشه بود زجاجه سندان نبود
-
-
هر دل که درو مهر تو پنهان نبود
کافر بود آن دل و مسلمان نبود
-
شهری که درو هیبت سلطان نبود
ویران شده گیر اگرچه ویران نبود
-
-
عاشق تو یقین دان که مسلمان نبود
در مذهب عشق کفر و ایمان نبود
-
در عشق تن و عقل و دل و جان نبود
هرکس که چنین نگشت او آن نبود
-
-
عاشق که بناز و ناز کی فرد بود
در مذهب عاشقی جوانمرد بود
-
بر دلشدگان چه ناز در خورد بود
یعقوب که یوسفی کند سرد بود
-
-
عاشق که تواضع ننماید چکند
شبها که بکوی تو نیاید چکند
-
گر بوسه زند زلف ترا تیره مشو
دیوانه که زنجیر نخاید چکند
-
-
عشاق به یک دم دو جهان در بازند
صد ساله بقا به یک زمان دربازند
-
بر بوی دمی هزار منزل بروند
وز بهر دلی هزار جان دربازند
-
-
عشق آن باشد که خلق را دارد شاد
عشق آن باشد که داد شادیها داد
-
زاده است مرا مادر عشق از اول
صد رحمت و آفرین بر آن مادر باد
-
-
عشق آن خوشتر کز او بلاها خیزد
عاشق نبود که از بلا پرهیزد
-
مردانه کسی بود که در شیوه عشق
چون عشق به جان رسد ز جان بگریزد
-
-
عشق از ازلست و تا ابد خواهد بود
جوینده عشق بیعدد خواهد بود
-
فردا که قیامت آشکارا گردد
هر دل که نه عاشق است رد خواهد بود
-
-
عشق تو بهر صومعه مستی دارد
بازار بتان از تو شکستی دارد
-
دست غم تو بهر دو عالم برسید
الحق که غمت درازدستی دارد
-
-
عشق تو خوشی چو قصد خونریز کند
جان از قفس قالب من خیز کند
-
کافر باشد که با لب چون شکرت
امکان گنه یابد و پرهیز کید
-
-
عشق تو سلامت ز جهان می ببرد
هجر تو اجل گشته که جان می ببرد
-
آندل که به صد هزار جان می ندهم
یک خنده تو به رایگان می ببرد
-
-
عشقی آمد که عشقها سودا شد
سوزیدم و خاکستر من هم لا شد
-
باز از هوس سوز خاکستر من
واگشت و هزار بار صورتها شد
-
-
عقل و دل من چه عیشها میداند
گر یار دمی پیش خودم بنشاند
-
صد جای نشیب آسیا میدانم
کز بی آبی کار فرو میماند
-
-
علم فقها ز شرع و سنت باشد
حکم حکما بیان حجت باشد
-
لیکن سخنان اولیای ملکوت
از کشف و عیان نور حضرت باشد
-
-
عید آمده کز تو عید عیدانه برد
از خرمن ماه تو به دل دانه برد
-
اینش برسد که روی بر ماه کند
وینش نرسد که ماه نو خانه برد
-
-
غم را بر او گزیده میباید کرد
وز چاه طمع بریده میباید کرد
-
خون دل من ریخته میخواهد یار
این کار مرا به دیده میباید کرد
-
-
غم کیست که گرد دل مردان گردد
غم گرد فسردگان و سردان گردد
-
اندر دل مردان خدا دریائیست
کز موج خوشش گنبد گردان گردد
-
-
فردا که به محشر اندر آید زن و مرد
از بیم حساب رویها گردد زرد
-
من عشق ترا به کف نهم پیش برم
گویم که حساب من از این باید کرد
-
-
قاصد پی اینکه بنده خندان نشود
پنهان مکن از بنده که پنهان نشود
-
گر بر در باغی بنویسی زندان
باغ از پی آن نوشته زندان نشود
-
-
قد الفم ز مشق چون جیم افتاد
آن سو که توئی حسن دو میم افتاد
-
آن خوبی باقی تو ایجان جهان
دل بستد و اندر پی باقیم افتاد
-
-
قومی به خرابات تو اندر بندند
رندی چند و کس نداند چندند
-
هشیاری و آگهی ز کس نپسندند
بر نیک و بد خلق جهان میخندند
-
-
کاری ز درون جان میباید
وز قصه شنیدن این گره نگشاید
-
یک چشمه آب در درون خانه
به زان رودی که از برون میآید
-
-
کامل صفتی راه فنا می پیمود
چون باد گذر کرد ز دریای وجود
-
یک موی ز هست او بر او باقی بود
آن موی به چشم فقر زنار نمود
-
-
گر با دل و دنده هیچ کارم افتد
در وقت وصال آن نگارم افتد
-
خون دل ز آب دیده زان میبارم
تا آن دل و دیده در کنارم افتد
-
-
گر چرخ ترا خدمت پیوست کند
مپذیر که عاقبت ترا پست کند
-
ناگاه به شربتی ترا مست کند
در گردن معشوق دگر دست کند
-
-
گر خواب ترا خواجه گرفتار کند
من نگذارم کسیت بیدار کند
-
روز محک محتشم و دون آمد
زنهار مگو چونکه ز بیچون آمد
-
روزیست که از ورای گردون آمد
زان روز بهی که روزافزون آمد
-
-
روزیکه بود دلت ز جان پر از درد
شکرانه هزاران جان فدا باید کرد
-
کاندر ره عشق و عاشقی ای سره مرد
بیشکر قفای نیکوان نتوان کرد
-
-
روزی که جمال آن صنم دیده شود
از فرق سرم تا به قدم دیده شود
-
تا من به هزار دیده بینم او را
کارم بدو دیده کسی پسندیده شود
-
-
روزی که خیال دلستان رقص کند
یک جان چکند که صد جهان رقص کند
-
هر پرده که میزنند در خانه دل
مسکنی تن بینوا همان رقص کند
-
-
روزی که ز کار کمترک می آید
در دیده خیال آن بتک می آید
-
از نادره گی و از غریبی که ویست
در عین دلست و دل به شک می آید
-
-
روزیکه مرا عشق تو دیوانه کند
دیوانگئی کنم که دیو آن نکند
-
حکم مژه تو آن کند با دل من
کز نوک قلم خواجه دیوان نکند
-
-
روزیکه وجودها تولد گیرد
روزیکه عدم جانب اعلا گیرد
-
تا قبضه شمشیر که آلاید خون
تا آتش اقبال که بالا گیرد
-
-
رو نیکی کن که دهر نیکی داند
او نیکی را از نیکوان نستاند
-
مال از همه ماند و از تو هم خواهد ماند
آن به که بجای مال نیکی ماند
-
-
زان آب که چرخ از آن بسر می گردد
استاره جانم چو قمر می گردد
-
بحریست محیط و در وی این خلق مقیم
تا کیست کز این بحر گهر میگردد
-
-
زان مقصد صنع تو یکی نی ببرید
از بهر لب چون شکر خود بگزید
-
وان نی ز تو از بسکه می لب نوشید
هم بر لب تو مست شد و بخروشید
-
-
ز اول که مرا عشق نگارم بربود
همسایه من ز ناله من نغنود
-
اکنون کم شد ناله عشقم بفزود
آتش چو هوا گرفت کم گردد دود
-
-
زلفت چو بر آن لعل شکرخای زند
در بردن جان بندگان رای زند
-
دست خوش خویش را کس از دست دهد
افتاده خویش را کسی پای زند
-
-
زلف تو به حسن ذوفنونها برزد
در مالش عنبر آستینها برزد
-
مشگش گفتم از این سخن تاب آورد
درهم شد و خویشتن زمینها برزد
-
-
زندان تو از نجات خوشتر باشد
نفرین تو از نبات خوشتر باشد
-
شمشیر تو از حیات خوشتر باشد
ناسور تو از نوات خوشتر باشد
-
-
زنهار مگو که رهروان نیز نیند
کامل صفتان بی نشان نیز نیند
-
ز اینگونه که تو محرم اسرار نه ای
میپنداری که دیگران نیز نیند
-
-
سر دل عاشقان ز مطرب شنوید
با ناله او بگرد دلها بروید
-
در پرده چه گفت اگر بدو میگروید
یعنی که ز پرده هیچ بیرون نروید
-
-
سر مستان را ز محتسب ترسانند
شد محتسب مست همه میدانند
-
این مردم شهر ما اگر مردانند
این مستان را چرا گرو نستانند
-
-
سرویکه ز باغ پاکبازان باشد
هم سرکش و هم سرخوش و نازان باشد
-
گر سر کشد او ز سرکشان میرسدش
کاندر سر او غرور بازان باشد
-
-
سرهای درختان گل تر میچینند
و اندر دل خود کان گهر می بینند
-
چون بر سر پایند که با بی برگی
نومید نگردند و ز پا می شینند
-
-
سرهای درختان گل رعنا چیدند
آن یعقوبان یوسف خود را دیدند
-
ایام زمستان چو سیه پوشیدند
آخر ز پس نوحه گری خندیدند
-
-
سودای ترا بهانه ای بس باشد
مستان ترا ترانه ای بس باشد
-
در کشتن ما چه میزنی تیغ جفا
ما را سر تازیانه ای بس باشد
-
-
سوز دل عاشقان شررها دارد
درد دل بی دلان اثرها دارد
-
نشنیدستی که آه دلسوختگان
بر حضرت رحمت گذرها دارد
-
-
شاد آنکه جمال ماهتابش ببرد
ساقی کرم مست و خرابش ببرد
-
میآید آب دیده می ناید خواب
ترسد که اگر بیاید آبش ببرد
-
-
شاد آنکه ز دور ما یار ما بنماید
چون بچه خرد آستین برخاید
-
چون دید مرا کنار را بگشاید
چون باز جهد مرغ دلم برباید
-
-
شادی همه طالبان که مطلوب رسید
داد ای همه عاشقان که محبوب رسید
-
آن صحت رنجهای ایوب رسید
آن یوسف صد هزار یعقوب رسید
-
-
شادم که غم تو در دل من گنجد
زیرا که غمت بجای روشن گنجد
-
عشقت چو درخت سیب میافشاند
تا خواب ترا چو برگ طیار کند
-
-
گر در طلبی ز چشمه در بر ناید
جوینده در به قعر دریا باید
-
این گوهر قیمتی کسی را شاید
کز آب حیات تشنه بیرون آید
-
-
گر دریا را همه نهنگان گیرند
ور صحرا را همه پلنگان گیرند
-
ور نعمت و مال چشم تنگان گیرند
عشاق جمال خوب رنگان گیرند
-
-
گر صبر کنم جامعه جان میسوزد
جان من و آن جملگان میسوزد
-
ور بانگ برآورم دهان میسوزد
از من گذرد هر دو جهان میسوزد
-
-
گر صبر کنم دل از غمت تنگ آید
ور فاش کنم حسود در چنگ آید
-
پرهیز کنم که شیشه بر سنگ آید
گوئی که ز عشق ما ترا ننگ آید
-
-
اگر عاشق را فنا و مردن باشد
یا در ره عشق جان سپردن باشد
-
پس لاف بود آنچه بگفتند که عشق
از عین حیات آب خوردن باشد
-
-
گر ما نه همه تنور سوزان باشد
ناگه ز درم درآی گرم آن باشد
-
چون وعده دهی نیابی سرد آن باشد
سرما نه همه سرد زمستان باشد
-
-
گر مرده شود تن بر خود جاش کنند
ور زنده بود قصد سر و پاش کنند
-
گفتم که مرا حریف اوباش کنند
گفتا نی نی مست شوی فاش کنند
-
-
گر نگریزی ز ما بنازی چه شود
ور نرد وداع ما نبازی چه شود
-
ما را لب خشک و دیده تر بی تست
گر با تر و خشک ما بسازی چه شود
-
-
گر هر دو جهان ز خار غم پر باشد
از خار بترسد آنکه اشتر باشد
-
ور جان و جهان ز غصه آلوده شود
پاکیزه شود چو عشق گازر باشد
-
-
کس از خم چوگان تو گوئی نبرد
وز وصل تو ره به جستجوئی نبرد
-
گر یوسف دیده همچو یعقوب کند
از پیرهن حسن تو بوئی نبرد
-
-
کس واقف آن حضرت شاهانه نشد
تا بی دل و بی عقل سوی خانه نشد
-
دیوانه کسی بود که آن روی تو دید
وانگه ز تو دور ماند و دیوانه نشد
-
-
کشتی چو به دریای روان میگذرد
می پندارد که نیستان میگذرد
-
ما میگذریم ز این جهان در همه حال
می پندارم کاین جهان میگذرد
-
-
گفتم بیتی نگار از من رنجید
یعنی که بوزن بیت ما را سنجید
-
گفتم که چه ویران کنی این بیت مرا
گفتا به کدام بیت خواهم گنجید
-
-
گفتم جانی به ترک جان نتوان کرد
گفتا جانرا چو تن نشان نتوان کرد
-
گفتم که تو بحر کرمی گفت خموش
در است چو سنگ رایگان نتوان کرد
-
-
گفتم که به من رسید دردت بمزید
گفتا خنک آن جان که بدین درد رسید
-
گفتم که دلم خون شد از دیده دوید
گفت اینکه تو را دوید کس را ندوید
-
-
گفتم که ز خردی دل من نیست پدید
غمهای بزرگ تو در او چون گنجید
-
گفتا که ز دل بدیده باید نگرید
خرد است و در او بزرگها بتوان دید
-
-
گفتی که بگو زبان چه محرم باشد
محرم نبود هرچه به عالم باشد
-
والله نتوان حدیث آن دم گفتن
با او که سرشت خاک آدم باشد
-
-
کو پای که او باغ و چمن را شاید
کو چشم که او سرو و سمن را شاید
-
پای و چشمی یکی جگر سوخته ای
بنمای یکی که سوختن را شاید
-
-
گوید چونی خوشی و در خنده شود
چون باشد مرده ی ای که او زنده شود
-
امروز پراکنده نخواهم گفتن
هرچند که راه او پراکنده شود
-
-
گویند که فردوس برین خواهد بود
آنجا می ناب و حور عین خواهد بود
-
پس ما می و معشوق به کف میداریم
چون عاقبت کار همین خواهد بود
-
-
کی باشد کین نبش بنوش تو رسد
زهرم به لب شکرفروش تو رسد
-
زیرا که تو کیمیای بی پایانی
ای خوش خامی که او بجوش تو رسد
-
-
کی غم خورد آنکه با تو خرم باشد
ور نور تو آفتاب عالم باشد
-
اسرار جهان چگونه پوشیده شود
بر خاطره آنکه با تو محرم باشد
-
-
کی غم خورد آنکه شاد مطلق باشد
واندل که برون ز چرخ ازرق باشد
-
تخم غم را کجا پذیرد چو زمین
آن کز هوسش فلک معلق باشد
-
-
کی گفت که آن زنده جاوید بمرد
کی گفت که آفتاب امید بمرد
-
آن دشمن خورشید در آمد بر بام
دو دیده ببست و گفت خورشید بمرد
-
-
لبهای تو آنگه که با ستیز بود
در هر دو جهان از تو شکرریز بود
-
گر در دل تنگ خود تو ماهی بینی
از من بشنو که شمس تبریز بود
-
-
لعلیست که او شکر فروشی داند
وز عالم غیب باده نوشی داند
-
نامش گویم و لیک دستوری نیست
من بنده آنم که خموشی داند
-
-
ما بسته بدیم بند دیگر آمد
بیدل شده و نژند دیگر آمد
-
در حلقه زلف او گرفتار بدیم
در گردن ما کمند دیگر آمد
-
-
هر لحظه میی به جان سرمست دهد
تا جان و دلم به وصل پیوست دهد
-
این طرفه که یک قطره آب آمده است
تا دریای پر گهرش دست دهد
-
-
ما می خواهیم و دیگران میخواهند
تا بخت کرا بود کرا راه دهند
-
ما زان غم او به بازی و خنداخند
عقل و ادب و هرچه بد از ما برکند
-
-
ماهی که کمر گرد قمر می بندد
غمگینم از اینکه خوشدلم نپسندد
-
چون بیندم او که من چین گریانم
پنهان پنهان شکر شکر میخندد
-
-
مائیم ز عشق یافته مرهم خود
بر عشق نثار کرده هر دم دم خود
-
تا هر دم ما حوصله عشق رود
در هر دم ما عشق بیابد دم خود
-
-
مردان رهت که سر معنی دانند
از دیده کوته نظران پنهانند
-
این طرفه تر آنکه هرکه حق را بشناخت
مؤمن شد و خلق کافرش میخوانند
-
-
مردان رهش زنده به جان دگرند
مرغان هواش ز آشیان دگرند
-
منگر تو بدین دیده بدیشان کایشان
بیرون ز دو کون در جهان دگرند
-
-
مردیکه بهست و نیست قانع گردد
هست و عدم او را همه تابع گردد
-
موقوف صفات و فعل کی باشد او
کز صنع برون آید و صانع گردد
-
-
مرغ دل من ز بسکه پرواز آورد
عالم عالم جهان جهان راز آورد
-
چندان به همه سوی جهان بیرون شد
کاین هر دو جهان به قطره ای باز آورد
-
-
مرغی که ز باغ پاکبازان باشد
هم سرکش و هم سرخوش و شادان باشد
-
گر سر بکشد ز سرکشان میرسدش
کاندر سر او غرور بازان باشد
-
-
مرغی ملکی زانسوی گردون بپرد
آن سوی که سوی نیست بیچون بپرد
-
آن مرغ که از بیضه سیمرغ بزاد
جز جانب سیمرغ بگو چون بپرد
-
-
مستان غمت بار دگر شوریدند
دیوانه دلانت سر مه را دیدند
-
آمد سر مه سلسله را جنبانید
بر آهن سرد عقل را بندیدند
-
-
مشکین رسنت چو پرده ماه شود
بس پرده نشین که ضال و گمراه شود
-
ور چاه زنخدانت ببیند یوسف
آید که بر آن رسن در این چاه شود
-
-
مطرب خواهم که عاشق مست بود
در کوی خرابات تو پابست بود
-
گر نیست بود شاه و گر هست بود
یارب بده آن کس که از دست بود
-
-
معشوقه چو آفتاب تابان گردد
عاشق به مثال ذره گردان گردد
-
چون باد بهار عشق جنبان گردد
هر شاخ که خشک نیست رقصان گردد
-
-
معشوقه خانگی بکاری ناید
کو عشوه نماید و وفا ننماید
-
معشوقه کسی باید کاندر لب گور
از باغ فلک هزار در بگشاید
-
-
مگذار که غصه در میانت گیرد
یا وسوسه های این جهانت گیرد
-
رو شربت عشق در دهان نه شب و روز
زان پیش که حکم حق دهانت گیرد
-
-
مگذار که وسوسه زبونت گیرد
چون مار به حیله و فسونت گیرد
-
تا آن مه بی چون کند آهنگ گرفت
حیران شود آسمان که چونت گیرد
-
-
من بنده آن قوم که خود را دانند
هردم دل خود را ز علط برهانند
-
از ذات و صفات خویش خالی گردند
وز لوح وجود اناالحق خوانند
-
-
من بنده یاری که ملالش نبود
کانرا که ملالست وصالش نبود
-
گوئیکه خیالست و ترا نیست وصال
تا تیره بود آب خیالش نبود
-
-
من بی خبرم خدای خود میداند
کاندر دل من مرا چه میخنداند
-
باری دل من شاخ گلی را ماند
کش باد صبا بلطف می افشاند
-
-
من چوب گرفتم به کفم عود آمد
من بد کردم بدیم مسعود آمد
-
گوید که در صفر سفر نیکو نیست
کردم سفر و مرا چنین سود آمد
-
-
مه را طرفی بماه رو میماند
چیزیش بدان فرشته خو میماند
-
نی نی ز کجا تا بکجا مه که بود
جان بنده او بدو خود او میماند
-
-
مهرویان را یکان یکان برشمرید
باشد به غلط نام مه ما ببرید
-
ای انجمنی که رد پس پرده درید
بر دیده پر آتش من در گذرید
-
-
می آید یار و چون شکر میخندد
وز مرتبه بر شمس و قمر میخندد
-
این یک نظری که در جهان محرم او است
هم پنهانی بدان نظر می خندد
-
-
می جوشد دل که تا به جوش تو رسد
بی هوش شده است تا به هوش تو رسد
-
می نوشد زهر تا بنوش تو رسد
چون حلقه شده است تا بگوش تو رسد