-
قصه آن آبگیرست ای عنود
که درو سه ماهی اشگرف بود
-
در کلیله خوانده باشی لیک آن
قشر قصه باشد و این مغز جان
-
چند صیادی سوی آن آبگیر
برگذشتند و بدیدند آن ضمیر
-
پس شتابیدند تا دام آورند
ماهیان واقف شدند و هوشمند
-
آنک عاقل بود عزم راه کرد
عزم راه مشکل ناخواه کرد
-
گفت با اینها ندارم مشورت
که یقین سستم کنند از مقدرت
-
مهر زاد و بوم بر جانشان تند
کاهلی و جهلشان بر من زند
-
مشورت را زنده ای باید نکو
که ترا زنده کند وان زنده کو
-
ای مسافر با مسافر رای زن
زانک پایت لنگ دارد رای زن
-
از دم حب الوطن بگذر مه ایست
که وطن آن سوست جان این سوی نیست
-
گر وطن خواهی گذر آن سوی شط
این حدیث راست را کم خوان غلط