-
یا گریز از وی اگر توانی برو
چون روی چون در کف اویی گرو
-
در عدم بودی نرستی از کفش
از کف او چون رهی ای دست خوش
-
آرزو جستن بود بگریختن
پیش عدلش خون تقوی ریختن
-
این جهان دامست و دانه آرزو
در گریز از دامها روی آر زو
-
چون چنین رفتی بدیدی صد گشاد
چون شدی در ضد آن دیدی فساد
-
پس پیمبر گفت استفتوا القلوب
گر چه مفتیتان برون گوید خطوب
-
آرزو بگذار تا رحم آیدش
آزمودی که چنین می بایدش
-
چون نتانی جست پس خدمت کنش
تا روی از حبس او در گلشنش
-
دم به دم چون تو مراقب می شوی
داد می بینی و داور ای غوی
-
ور ببندی چشم خود را ز احتجاب
کار خود را کی گذارد آفتاب
-
شرفه ای بشنید در شب معتمد
برگرفت آتش زنه که آتش زند
-
دزد آمد آن زمان پیشش نشست
چون گرفت آن سوخته می کرد پست
-
می نهاد آنجا سر انگشت را
تا شود استاره آتش فنا
-
خواجه می پنداشت کز خود می مرد
این نمی دید او که دزدش می کشد
-
خواجه گفت این سوخته نمناک بود
می مرد استاره از تریش زود
-
بس که ظلمت بود و تاریکی ز پیش
می ندید آتش کشی را پیش خویش
-
این چنین آتش کشی اندر دلش
دیده کافر نبیند از عمش
-
چون نمی داند دل داننده ای
هست با گردنده گرداننده ای
-
چون نمی گویی که روز و شب به خود
بی خداوندی کی آید کی رود
-
گرد معقولات می گردی ببین
این چنین بی عقلی خود ای مهین
-
خانه با بنا بود معقول تر
یا که بی بنا بگو ای کم هنر
-
خط با کاتب بود معقول تر
یا که بی کاتب بیندیش ای پسر
-
جیم گوش و عین چشم و میم فم
چون بود بی کاتبی ای متهم
-
شمع روشن بی ز گیراننده ای
یا بگیراننده داننده ای
-
صنعت خوب از کف شل ضریر
باشد اولی یا بگیرایی بصیر
-
پس چو دانستی که قهرت می کند
بر سرت دبوس محنت می زند
-
پس بکن دفعش چو نمرودی به جنگ
سوی او کش در هوا تیری خدنگ
-
هم چو اسپاه مغل بر آسمان
تیر می انداز دفع نزع جان