-
صوفیی بر میخ روزی سفره دید
چرخ می زد جامه ها را می درید
-
بانگ می زد نک نوای بی نوا
قحطها و دردها را نک دوا
-
چونک دود و شور او بسیار شد
هر که صوفی بود با او یار شد
-
کخ کخی و های و هویی می زدند
تای چندی مست و بی خود می شدند
-
بوالفضولی گفت صوفی را که چیست
سفره ای آویخته وز نان تهیست
-
گفت رو رو نقش بی معنیستی
تو بجو هستی که عاشق نیستی
-
عشق نان بی نان غذای عاشق است
بند هستی نیست هر کو صادقست
-
عاشقان را کار نبود با وجود
عاشقان را هست بی سرمایه سود
-
بال نه و گرد عالم می پرند
دست نه و گو ز میدان می برند
-
آن فقیری کو ز معنی بوی یافت
دست ببریده همی زنبیل بافت
-
عاشقان اندر عدم خیمه زدند
چون عدم یک رنگ و نفس واحدند
-
شیرخواره کی شناسد ذوق لوت
مر پری را بوی باشد لوت و پوت
-
آدمی کی بو برد از بوی او
چونک خوی اوست ضد خوی او
-
یابد از بو آن پری بوی کش
تو نیابی آن ز صد من لوت خوش
-
پیش قبطی خون بود آن آب نیل
آب باشد پیش سبطی جمیل
-
جاده باشد بحر ز اسرائیلیان
غرقه گه باشد ز فرعون عوان