-
قصه راز حلیمه گویمت
تا زداید داستان او غمت
-
مصطفی را چون ز شیر او باز کرد
بر کفش برداشت چون ریحان و ورد
-
می گریزانیدش از هر نیک و بد
تا سپارد آن شهنشه را به جد
-
چون همی آورد امانت را ز بیم
شد به کعبه و آمد او اندر حطیم
-
از هوا بشنید بانگی کای حطیم
تافت بر تو آفتابی بس عظیم
-
ای حطیم امروز آید بر تو زود
صد هزاران نور از خورشید جود
-
ای حطیم امروز آرد در تو رخت
محتشم شاهی که پیک اوست بخت
-
ای حطیم امروز بی شک از نوی
منزل جانهای بالایی شوی
-
جان پاکان طلب طلب و جوق جوق
آیدت از هر نواحی مست شوق
-
گشت حیران آن حلیمه زان صدا
نه کسی در پیش نه سوی قفا
-
شش جهت خالی ز صورت وین ندا
شد پیاپی آن ندا را جان فدا
-
مصطفی را بر زمین بنهاد او
تا کند آن بانگ خوش را جست و جو
-
چشم می انداخت آن دم سو به سو
که کجا است این شه اسرارگو
-
کین چنین بانگ بلند از چپ و راست
می رسد یا رب رساننده کجاست
-
چون ندید او خیره و نومید شد
جسم لرزان هم چو شاخ بید شد
-
باز آمد سوی آن طفل رشید
مصطفی را بر مکان خود ندید
-
حیرت اندر حیرت آمد بر دلش
گشت بس تاریک از غم منزلش
-
سوی منزلها دوید و بانگ داشت
که کی بر دردانه ام غارت گماشت
-
مکیان گفتند ما را علم نیست
ما ندانستیم که آنجا کودکیست
-
ریخت چندان اشک و کرد او بس فغان
که ازو گریان شدند آن دیگران
-
سینه کوبان آن چنان بگریست خوش
که اختران گریان شدند از گریه اش