-
کوچکین رنجور بود و آن وسط
بر جنازه آن بزرگ آمد فقط
-
شاه دیدش گفت قاصد کین کیست
که از آن بحرست و این هم ماهیست
-
پس معرف گفت پور آن پدر
این برادر زان برادر خردتر
-
شه نوازیدش که هستی یادگار
کرد او را هم بدان پرسش شکار
-
از نواز شاه آن زار حنیذ
در تن خود غیر جان جانی بدیذ
-
در دل خود دید عالی غلغله
که نیابد صوفی آن در صد چله
-
عرصه و دیوار و کوه سنگ بافت
پیش او چون نار خندان می شکافت
-
ذره ذره پیش او هم چون قباب
دم به دم می کرد صدگون فتح باب
-
باب گه روزن شدی گاه شعاع
خاک گه گندم شدی و گاه صاع
-
در نظرها چرخ بس کهنه و قدید
پیش چشمش هر دمی خلق جدید
-
روح زیبا چونک وا رست از جسد
از قضا بی شک چنین چشمش رسد
-
صد هزاران غیب پیشش شد پدید
آنچ چشم محرمان بیند بدید
-
آنچ او اندر کتب بر خوانده بود
چشم را در صورت آن بر گشود
-
از غبار مرکب آن شاه نر
یافت او کحل عزیزی در بصر
-
برچنین گلزار دامن می کشید
جزو جزوش نعره زن هل من مزید
-
گلشنی کز بقل روید یک دمست
گلشنی کز عقل روید خرمست
-
گلشنی کز گل دمد گردد تباه
گلشنی کز دل دمد وافر حتاه
-
علم های با مزه دانسته مان
زان گلستان یک دو سه گل دسته دان
-
زان زبون این دو سه گل دسته ایم
که در گلزار بر خود بسته ایم
-
آن چنان مفتاح ها هر دم بنان
می فتد ای جان دریغا از بنان
-
ور دمی هم فارغ آرندت ز نان
گرد چارد گردی و عشق زنان
-
باز استسقات چون شد موج زن
ملک شهری بایدت پر نان و زن
-
مار بودی اژدها گشتی مگر
یک سرت بود این زمانی هفت سر
-
اژدهای هفت سر دوزخ بود
حرص تو دانه ست و دوزخ فخ بود
-
دام را بدران بسوزان دانه را
باز کن درهای نو این خانه را
-
چون تو عاشق نیستی ای نرگدا
هم چو کوهی بی خبر داری صدا
-
کوه را گفتار کی باشد ز خود
عکس غیرست آن صدا ای معتمد
-
گفت تو زان سان که عکس دیگریست
جمله احوالت به جز هم عکس نیست
-
خشم و ذوقت هر دو عکس دیگران
شادی قواده و خشم عوان
-
آن عوان را آن ضعیف آخر چه کرد
که دهد او را به کینه زجر و درد
-
تا بکی عکس خیال لامعه
جهد کن تا گرددت این واقعه
-
تا که گفتارت ز حال تو بود
سیر تو با پر و بال تو بود
-
صید گیرد تیر هم با پر غیر
لاجرم بی بهره است از لحم طیر
-
باز صید آرد به خود از کوهسار
لاجرم شاهش خوراند کبک و سار
-
منطقی کز وحی نبود از هواست
هم چو خاکی در هوا و در هباست
-
گر نماید خواجه را این دم غلط
ز اول والنجم بر خوان چند خط
-
تا که ما ینطق محمد عن هوی
ان هو الا بوحی احتوی
-
احمدا چون نیستت از وحی یاس
جسمیان را ده تحری و قیاس
-
کز ضرورت هست مرداری حلال
که تحری نیست در کعبه وصال
-
بی تحری و اجتهادات هدی
هر که بدعت پیشه گیرد از هوی
-
هم چو عادش بر برد باد و کشد
نه سلیمانست تا تختش کشد
-
عاد را با دست حمال خذول
هم چو بره در کف مردی اکول
-
هم چو فرزندش نهاده بر کنار
می برد تا بکشدش قصاب وار
-
عاد را آن باد ز استکبار بود
یار خود پنداشتند اغیار بود
-
چون بگردانید ناگه پوستین
خردشان بشکست آن بئس القرین
-
باد را بشکن که بس فتنه ست باد
پیش از آن کت بشکند او هم چو عاد
-
هود دادی پند که ای پر کبر خیل
بر کند از دستتان این باد ذیل
-
لشکر حق است باد و از نفاق
چند روزی با شما کرد اعتناق
-
او به سر با خالق خود راستست
چون اجل آید بر آرد باد دست
-
باد را اندر دهن بین ره گذر
هر نفس آیان روان در کر و فر
-
حلق و دندان ها ازو آمن بود
حق چو فرماید به دندان در فتد
-
کوه گردد ذره ای باد و ثقیل
درد دندان داردش زار و علیل
-
این همان بادست که امن می گذشت
بود جان کشت و گشت او مرگ کشت
-
دست آن کس که بکردت دست بوس
وقت خشم آن دست می گردد دبوس
-
یا رب و یا رب بر آرد او ز جان
که ببر این باد را ای مستعان
-
ای دهان غافل بدی زین باد رو
از بن دندان در استغفار شو
-
چشم سختش اشک ها باران کند
منکران را درد الله خوان کند
-
چون دم مردان نپذرفتی ز مرد
وحی حق را هین پذیرا شو ز درد
-
باد گوید پیکم از شاه بشر
گه خبر خیر آورم گه شوم و شر
-
ز آنک مامورم امیر خود نیم
من چو تو غافل ز شاه خود کیم
-
گر سلیمان وار بودی حال تو
چون سلیمان گشتمی حمال تو
-
عاریه ستم گشتمی ملک کفت
کردمی بر راز خود من واقفت
-
لیک چون تو یاغیی من مستعار
می کنم خدمت ترا روزی سه چار
-
پس چو عادت سرنگونی ها دهم
ز اسپه تو یاغیانه بر جهم
-
تا به غیب ایمان تو محکم شود
آن زمان که ایمانت مایه غم شود
-
آن زمان خود جملگان مؤمن شوند
آن زمان خود سرکشان بر سر دوند
-
آن زمان زاری کنند و افتقار
هم چو دزد و راه زن در زیر دار
-
لیک گر در غیب گردی مستوی
مالک دارین و شحنه خود توی
-
شحنگی و پادشاهی مقیم
نه دو روزه و مستعارست و سقیم
-
رستی از بیگار و کار خود کنی
هم تو شاه و هم تو طبل خود زنی
-
چون گلو تنگ آورد بر ما جهان
خاک خوردی کاشکی حلق و دهان
-
این دهان خود خاک خواری آمدست
لیک خاکی را که آن رنگین شدست
-
این کباب و این شراب و این شکر
خاک رنگینست و نقشین ای پسر
-
چونک خوردی و شد آن لحم و پوست
رنگ لحمش داد و این هم خاک کوست
-
هم ز خاکی بخیه بر گل می زند
جمله را هم باز خاکی می کند
-
هندو و قفچاق و رومی و حبش
جمله یک رنگ اند اندر گور خوش
-
تا بدانی کان همه رنگ و نگار
جمله روپوشست و مکر و مستعار
-
رنگ باقی صبغت الله است و بس
غیر آن بر بسته دان هم چون جرس
-
رنگ صدق و رنگ تقوی و یقین
تا ابد باقی بود بر عابدین
-
رنگ شک و رنگ کفران و نفاق
تا ابد باقی بود بر جان عاق
-
چون سیه رویی فرعون دغا
رنگ آن باقی و جسم او فنا
-
برق و فر روی خوب صادقین
تن فنا شد وان به جا تو یومن دین
-
زشت آن زشتست و خوب آن خوب و بس
دایم آن ضحاک و این اندر عبس
-
خاک را رنگ و فن و سنگی دهد
طفل خویان را بر آن جنگی دهد
-
از خمیری اشتر وشیری پزند
کودکان از حرص آن کف می گزند
-
شیر و اشتر نان شود اندر دهان
در نگیرد این سخن با کودکان
-
کودک اندر جهل و پندار و شکیست
شکر باری قوت او اندکیست
-
طفل را استیزه و صد آفتست
شکر این که بی فن و بی قوتست
-
وای ازین پیران طفل ناادیب
گشته از قوت بلای هر رقیب
-
چون سلاح و جهل جمع آید به هم
گشت فرعونی جهان سوز از ستم
-
شکر کن ای مرد درویش از قصور
که ز فرعونی رهیدی وز کفور
-
شکر که مظلومی و ظالم نه ای
آمن از فرعونی و هر فتنه ای
-
اشکم تی لاف اللهی نزد
که آتشش را نیست از هیزم مدد
-
اشکم خالی بود زندان دیو
کش غم نان مانعست از مکر و ریو
-
اشکم پر لوت دان بازار دیو
تاجران دیو را در وی غریو
-
تاجران ساحر لاشی فروش
عقل ها را تیره کرده از خروش
-
خم روان کرده ز سحری چون فرس
کرده کرباسی ز مهتاب و غلس
-
چون بریشم خاک را برمی تنند
خاک در چشم ممیز می زنند
-
چندلی را رنگ عودی می دهند
بر کلوخیمان حسودی می دهند
-
پاک آنک خاک را رنگی دهد
هم چو کودکمان بر آن جنگی دهد
-
دامنی پر خاک ما چون طفلکان
در نظرمان خاک هم چون زر کان
-
طفل را با بالغان نبود مجال
طفل را حق کی نشاند با رجال
-
میوه گر کهنه شود تا هست خام
پخته نبود غوره گویندش به نام
-
گر شود صدساله آن خام ترش
طفل و غوره ست او بر هر تیزهش
-
گرچه باشد مو و ریش او سپید
هم در آن طفلی خوفست و امید
-
که رسم یا نارسیده مانده ام
ای عجب با من کند کرم آن کرم
-
با چنین ناقابلی و دوریی
بخشد این غوره مرا انگوریی
-
نیستم اومیدوار از هیچ سو
وان کرم می گویدم لا تیاسوا
-
دایما خاقان ما کردست طو
گوشمان را می کشد لا تقنطوا
-
گرچه ما زین ناامیدی در گویم
چون صلا زد دست اندازان رویم
-
دست اندازیم چون اسپان سیس
در دویدن سوی مرعای انیس
-
گام اندازیم و آن جا گام نی
جام پردازیم و آن جا جام نی
-
زانک آن جا جمله اشیا جانیست
معنی اندر معنی اندر معنیست
-
هست صورت سایه معنی آفتاب
نور بی سایه بود اندر خراب
-
چونک آنجا خشت بر خشتی نماند
نور مه را سایه زشتی نماند
-
خشت اگر زرین بود بر کندنیست
چون بهای خشت وحی و روشنیست
-
کوه بهر دفع سایه مندکست
پاره گشتن بهر این نور اندکست
-
بر برون که چو زد نور صمد
پاره شد تا در درونش هم زند
-
گرسنه چون بر کفش زد قرص نان
وا شکافد از هوس چشم و دهان
-
صد هزاران پاره گشتن ارزد این
از میان چرخ برخیز ای زمین
-
تا که نور چرخ گردد سایه سوز
شب ز سایه تست ای یاغی روز
-
این زمین چون گاهواره طفلکان
بالغان را تنگ می دارد مکان
-
بهر طفلان حق زمین را مهد خواند
شیر در گهواره بر طفلان فشاند
-
خانه تنگ آمد ازین گهواره ها
طفلکان را زود بالغ کن شها
-
ای گواره خانه را ضیق مدار
تا تواند کرد بالغ انتشار