-
پیش از عثمان یکی نساخ بود
کو به نسخ وحی جدی می نمود
-
چون نبی از وحی فرمودی سبق
او همان را وا نبشتی بر ورق
-
پرتو آن وحی بر وی تافتی
او درون خویش حکمت یافتی
-
عین آن حکمت بفرمودی رسول
زین قدر گمراه شد آن بوالفضول
-
کانچ می گوید رسول مستنیر
مر مرا هست آن حقیقت در ضمیر
-
پرتو اندیشه اش زد بر رسول
قهر حق آورد بر جانش نزول
-
هم ز نساخی بر آمد هم ز دین
شد عدو مصطفی و دین بکین
-
مصطفی فرمود کای گبر عنود
چون سیه گشتی اگر نور از تو بود
-
گر تو ینبوع الهی بودیی
این چنین آب سیه نگشودیی
-
تا که ناموسش به پیش این و آن
نشکند بر بست این او را دهان
-
اندرون می سوختش هم زین سبب
توبه کردن می نیارست این عجب
-
آه می کرد و نبودش آه سود
چون در آمد تیغ و سر را در ربود
-
کرده حق ناموس را صد من حدید
ای بسا بسته به بند ناپدید
-
کبر و کفر آن سان ببست آن راه را
که نیارد کرد ظاهر آه را
-
گفت اغلالا فهم به مقمحون
نیست آن اغلال بر ما از برون
-
خلفهم سدا فاغشیناهم
می نبیند بند را پیش و پس او
-
رنگ صحرا دارد آن سدی که خاست
او نمی داند که آن سد قضاست
-
شاهد تو سد روی شاهدست
مرشد تو سد گفت مرشدست
-
ای بسا کفار را سودای دین
بندشان ناموس و کبر آن و این
-
بند پنهان لیک از آهن بتر
بند آهن را کند پاره تبر
-
بند آهن را توان کردن جدا
بند غیبی را نداند کس دوا
-
مرد را زنبور اگر نیشی زند
طبع او آن لحظه بر دفعی تند
-
زخم نیش اما چو از هستی تست
غم قوی باشد نگردد درد سست
-
شرح این از سینه بیرون می جهد
لیک می ترسم که نومیدی دهد
-
نی مشو نومید و خود را شاد کن
پیش آن فریادرس فریاد کن
-
کای محب عفو از ما عفو کن
ای طبیب رنج ناسور کهن
-
عکس حکمت آن شقی را یاوه کرد
خود مبین تا بر نیارد از تو گرد
-
ای برادر بر تو حکمت جاریه ست
آن ز ابدالست و بر تو عاریه ست
-
گرچه در خود خانه نوری یافتست
آن ز همسایه منور تافتست
-
شکر کن غره مشو بینی مکن
گوش دار و هیچ خودبینی مکن
-
صد دریغ و درد کین عاریتی
امتان را دور کرد از امتی
-
من غلام آن که او در هر رباط
خویش را واصل نداند بر سماط
-
بس رباطی که بباید ترک کرد
تا به مسکن در رسد یک روز مرد
-
گرچه آهن سرخ شد او سرخ نیست
پرتو عاریت آتش زنیست
-
گر شود پر نور روزن یا سرا
تو مدان روشن مگر خورشید را
-
هر در و دیوار گوید روشنم
پرتو غیری ندارم این منم
-
پس بگوید آفتاب ای نارشید
چونک من غارب شوم آید پدید
-
سبزه ها گویند ما سبز از خودیم
شاد و خندانیم و بس زیبا خدیم
-
فصل تابستان بگوید ای امم
خویش را بینید چون من بگذرم
-
تن همی نازد به خوبی و جمال
روح پنهان کرده فر و پر و بال
-
گویدش ای مزبله تو کیستی
یک دو روز از پرتو من زیستی
-
غنج و نازت می نگنجد در جهان
باش تا که من شوم از تو جهان
-
گرم دارانت ترا گوری کنند
طعمه ماران و مورانت کنند
-
بینی از گند تو گیرد آن کسی
کو به پیش تو همی مردی بسی
-
پرتو روحست نطق و چشم و گوش
پرتو آتش بود در آب جوش
-
آنچنانک پرتو جان بر تنست
پرتو ابدال بر جان منست
-
جان جان چو واکشد پا را ز جان
جان چنان گردد که بی جان تن بدان
-
سر از آن رو می نهم من بر زمین
تا گواه من بود در روز دین
-
یوم دین که زلزلت زلزالها
این زمین باشد گواه حالها
-
گو تحدث جهرة اخبارها
در سخن آید زمین و خاره ها
-
فلسفی منکر شود در فکر و ظن
گو برو سر را بر آن دیوار زن
-
نطق آب و نطق خاک و نطق گل
هست محسوس حواس اهل دل
-
فلسفی کو منکر حنانه است
از حواس اولیا بیگانه است
-
گوید او که پرتو سودای خلق
بس خیالات آورد در رای خلق
-
بلک عکس آن فساد و کفر او
این خیال منکری را زد برو
-
فلسفی مر دیو را منکر شود
در همان دم سخره دیوی بود
-
گر ندیدی دیو را خود را ببین
بی جنون نبود کبودی بر جبین
-
هر که را در دل شک و پیچانیست
در جهان او فلسفی پنهانیست
-
می نماید اعتقاد و گاه گاه
آن رگ فلسف کند رویش سیاه
-
الحذر ای مؤمنان کان در شماست
در شما بس عالم بی منتهاست
-
جمله هفتاد و دو ملت در توست
وه که روزی آن بر آرد از تو دست
-
هر که او را برگ آن ایمان بود
همچو برگ از بیم این لرزان بود
-
بر بلیس و دیو زان خندیده ای
که تو خود را نیک مردم دیده ای
-
چون کند جان بازگونه پوستین
چند وا ویلی بر آید ز اهل دین
-
بر دکان هر زرنما خندان شدست
زانک سنگ امتحان پنهان شدست
-
پرده ای ستار از ما بر مگیر
باش اندر امتحان ما را مجیر
-
قلب پهلو می زند با زر به شب
انتظار روز می دارد ذهب
-
با زبان حال زر گوید که باش
ای مزور تا بر آید روز فاش
-
صد هزاران سال ابلیس لعین
بود ز ابدال و امیر المؤمنین
-
پنجه زد با آدم از نازی که داشت
گشت رسوا همچو سرگین وقت چاشت