-
گفت قایل در جهان درویش نیست
ور بود درویش آن درویش نیست
-
هست از روی بقای ذات او
نیست گشته وصف او در وصف هو
-
چون زبانه شمع پیش آفتاب
نیست باشد هست باشد در حساب
-
هست باشد ذات او تا تو اگر
بر نهی پنبه بسوزد زان شرر
-
نیست باشد روشنی ندهد ترا
کرده باشد آفتاب او را فنا
-
در دو صد من شهد یک اوقیه خل
چون در افکندی و در وی گشت حل
-
نیست باشد طعم خل چون می چشی
هست اوقیه فزون چون برکشی
-
پیش شیری آهوی بیهوش شد
هستی اش در هست او روپوش شد
-
این قیاس ناقصان بر کار رب
جوشش عشقست نه از ترک ادب
-
نبض عاشق بی ادب بر می جهد
خویش را در کفه شه می نهد
-
بی ادب تر نیست کس زو در جهان
با ادب تر نیست کس زو در نهان
-
هم بنسبت دان وفاق ای منتجب
این دو ضد با ادب با بی ادب
-
بی ادب باشد چو ظاهر بنگری
که بود دعوی عشقش هم سری
-
چون به باطن بنگری دعوی کجاست
او و دعوی پیش آن سلطان فناست
-
مات زید زید اگر فاعل بود
لیک فاعل نیست کو عاطل بود
-
او ز روی لفظ نحوی فاعلست
ورنه او مفعول و موتش قاتلست
-
فاعل چه کو چنان مقهور شد
فاعلیها جمله از وی دور شد