-
سوی گورستان برو وقت سحور
پهلوی دیوار هست اسپید گور
-
سوی قبله باز کاو آنجای را
تا ببینی قدرت و صنع خدا
-
بس درازست این حکایت تو ملول
زبده را گویم رها کردم فضول
-
آن گره های گران را بر گشاد
پس ز محنت پور شه را راه داد
-
آن پسر با خویش آمد شد دوان
سوی تخت شاه با صد امتحان
-
سجده کرد و بر زمین می زد ذقن
در بغل کرده پسر تیغ و کفن
-
شاه آیین بست و اهل شهر شاد
وآن عروس ناامید بی مراد
-
عالم از سر زنده گشت و پر فروز
ای عجب آن روز روز امروز روز
-
یک عروسی کرد شاه او را چنان
که جلاب قند بد پیش سگان
-
جادوی کمپیر از غصه بمرد
روی و خوی زشت فا مالک سپرد
-
شاه زاده در تعجب مانده بود
کز من او عقل و نظر چون در ربود
-
نو عروسی دید هم چون ماه حسن
که همی زد بر ملیحان راه حسن
-
گشت بیهوش و برو اندر فتاد
تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد
-
سه شبان روز او ز خود بیهوش گشت
تا که خلق از غشی او پر جوش گشت
-
از گلاب و از علاج آمد به خود
اندک اندک فهم گشتش نیک و بد
-
بعد سالی گفت شاهش در سخن
کای پسر یاد آر از آن یار کهن
-
یاد آور زان ضجیع و زان فراش
تا بدین حد بی وفا و مر مباش
-
گفت رو من یافتم دار السرور
وا رهیدم از چه دار الغرور
-
هم چنان باشد چو مؤمن راه یافت
سوی نور حق ز ظلمت روی تافت
-
او شنیده بود از دور این خبر
که اسیر پیرزن گشت آن پسر
-
کان عجوزه بود اندر جادوی
بی نظیر و آمن از مثل و دوی
-
دست بر بالای دستست ای فتی
در فن و در زور تا ذات خدا
-
منتهای دستها دست خداست
بحر بی شک منتهای سیلهاست
-
هم ازو گیرند مایه ابرها
هم بدو باشد نهایت سیل را
-
گفت شاهش کین پسر از دست رفت
گفت اینک آمدم درمان زفت
-
نیست همتا زال را زین ساحران
جز من داهی رسیده زان کران
-
چون کف موسی به امر کردگار
نک برآرم من ز سحر او دمار
-
که مرا این علم آمد زان طرف
نه ز شاگردی سحر مستخف
-
آمدم تا بر گشایم سحر او
تا نماند شاه زاده زردرو