-
بعد از آن گر دوست دارد خویش را
دوستی خور بود آن ای فتا
-
ور که خود را دوست دارد ای بجان
دوستی خویش باشد بی گمان
-
خواه خود را دوست دارد لعل ناب
خواه تا او دوست دارد آفتاب
-
اندرین دو دوستی خود فرق نیست
هر دو جانب جز ضیای شرق نیست
-
تا نشد او لعل خود را دشمنست
زانک یک من نیست آنجا دو منست
-
زانک ظلمانیست سنگ و روزکور
هست ظلمانی حقیقت ضد نور
-
خویشتن را دوست دارد کافرست
زانک او مناع شمس اکبرست
-
پس نشاید که بگوید سنگ انا
او همه تاریکیست و در فنا
-
گفت فرعونی انا الحق گشت پست
گفت منصوری اناالحق و برست
-
آن انا را لعنت الله در عقب
وین انا را رحمت الله ای محب
-
زانک او سنگ سیه بد این عقیق
آن عدوی نور بود و این عشیق
-
این انا هو بود در سر ای فضول
ز اتحاد نور نه از رای حلول
-
جهد کن تا سنگیت کمتر شود
تا به لعلی سنگ تو انور شود
-
صبر کن اندر جهاد و در عنا
دم به دم می بین بقا اندر فنا
-
وصف سنگی هر زمان کم می شود
وصف لعلی در تو محکم می شود
-
وصف هستی می رود از پیکرت
وصف مستی می فزاید در سرت
-
سمع شو یکبارگی تو گوش وار
تا ز حلقه لعل یابی گوشوار
-
هم چو چه کن خاک می کن گر کسی
زین تن خاکی که در آبی رسی
-
گر رسد جذبه خدا آب معین
چاه ناکنده بجوشد از زمین
-
کار می کن تو بگوش آن مباش
اندک اندک خاک چه را می تراش
-
هر که رنجی دید گنجی شد پدید
هر که جدی کرد در جدی رسید
-
گفت پیغمبر رکوعست و سجود
بر در حق کوفتن حلقه وجود
-
حلقه آن در هر آنکو می زند
بهر او دولت سری بیرون کند
-
گفت معشوقی به عاشق ز امتحان
در صبوحی کای فلان ابن الفلان
-
مر مرا تو دوست تر داری عجب
یا که خود را راست گو یا ذا الکرب
-
گفت من در تو چنان فانی شدم
که پرم از تتو ز ساران تا قدم
-
بر من از هستی من جز نام نیست
در وجودم جز تو ای خوش کام نیست
-
زان سبب فانی شدم من این چنین
هم چو سرکه در تو بحر انگبین
-
هم چو سنگی کو شود کل لعل ناب
پر شود او از صفات آفتاب
-
وصف آن سنگی نماند اندرو
پر شود از وصف خور او پشت و رو