-
گفت او را ناصحی ای بی خبر
عاقبت اندیش اگر داری هنر
-
درنگر پس را به عقل و پیش را
همچو پروانه مسوزان خویش را
-
چون بخارا می روی دیوانه ای
لایق زنجیر و زندان خانه ای
-
او ز تو آهن همی خاید ز خشم
او همی جوید ترا با بیست چشم
-
می کند او تیز از بهر تو کارد
او سگ قحطست و تو انبان آرد
-
چون رهیدی و خدایت راه داد
سوی زندان می روی چونت فتاد
-
بر تو گر ده گون موکل آمدی
عقل بایستی کز ایشان کم زدی
-
چون موکل نیست بر تو هیچ کس
از چه بسته گشت بر تو پیش و پس
-
عشق پنهان کرده بود او را اسیر
آن موکل را نمی دید آن نذیر
-
هر موکل را موکل مختفیست
ورنه او در بند سگ طبعی ز چیست
-
خشم شاه عشق بر جانش نشست
بر عوانی و سیه روییش بست
-
می زند او را که هین او رابزن
زان عوانان نهان افغان من
-
هرکه بینی در زیانی می رود
گرچه تنها با عوانی می رود
-
گر ازو واقف بدی افغان زدی
پیش آن سلطان سلطانان شدی
-
ریختی بر سر به پیش شاه خاک
تا امان دیدی ز دیو سهمناک
-
میر دیدی خویش را ای کم ز مور
زان ندیدی آن موکل را تو کور
-
غره گشتی زین دروغین پر و بال
پر و بالی کو کشد سوی وبال
-
پر سبک دارد ره بالا کند
چون گل آلو شد گرانیها کند