-
آن دو گفتندش که اندر جان ما
هست پاسخ ها چو نجم اندر سما
-
گر نگوییم آن نیاید راست نرد
ور بگوییم آن دلت آید به درد
-
هم چو چغزیم اندر آب از گفت الم
وز خموشی اختناقست و سقم
-
گر نگوییم آتشی را نور نیست
ور بگوییم آن سخن دستور نیست
-
در زمان برجست کای خویشان وداع
انما الدنیا و ما فیها متاع
-
پس برون جست او چو تیری از کمان
که مجال گفت کم بود آن زمان
-
اندر آمد مست پیش شاه چین
زود مستانه ببوسید او زمین
-
شاه را مکشوف یک یک حالشان
اول و آخر غم و زلزالشان
-
میش مشغولست در مرعای خویش
لیک چوپان واقفست از حال میش
-
کلکم راع بداند از رمه
کی علف خوارست و کی در ملحمه
-
گرچه در صورت از آن صف دور بود
لیک چون دف در میان سور بود
-
واقف از سوز و لهیب آن وفود
مصلحت آن بد که خشک آورده بود
-
در میان جانشان بود آن سمی
لک قاصد کرده خود را اعجمی
-
صورت آتش بود پایان دیگ
معنی آتش بود در جان دیگ
-
صورتش بیرون و معنیش اندرون
معنی معشوق جان در رگ چو خون
-
شاه زاده پیش شه زانو زده
ده معرف شارح حالش شده
-
گرچه شه عارف بد از کل پیش پیش
لیک می کردی معرف کار خویش
-
در درون یک ذره نور عارفی
به بود از صد معرف ای صفی
-
گوش را رهن معرف داشتن
آیت محجوبیست و حزر و ظن
-
آنک او را چشم دل شد دیدبان
دید خواهد چشم او عین العیان
-
با تواتر نیست قانع جان او
بل ز چشم دل رسد ایقان او
-
پس معرف پیش شاه منتجب
در بیان حال او بگشود لب
-
گفت شاها صید احسان توست
پادشاهی کن که بی بیرون شوست
-
دست در فتراک این دولت زدست
بر سر سرمست او بر مال دست
-
گفت شه هر منصبی و ملکتی
که التماسش هست یابد این فتی
-
بیست چندان ملک کو شد زان بری
بخشمش اینجا و ما خود بر سری
-
گفت تا شاهیت در وی عشق کاشت
جز هوای تو هوایی کی گذاشت
-
بندگی تش چنان درخورد شد
که شهی اندر دل او سرد شد
-
شاهی و شه زادگی در باختست
از پی تو در غریبی ساختست
-
صوفیست انداخت خرقه وجد در
کی رود او بر سر خرقه دگر
-
میل سوی خرقه داده و ندم
آنچنان باشد که من مغبون شدم
-
باز ده آن خرقه این سو ای قرین
که نمی ارزید آن یعنی بدین
-
دور از عاشق که این فکر آیدش
ور بیاید خاک بر سر بایدش
-
عشق ارزد صد چو خرقه کالبد
که حیاتی دارد و حس و خرد
-
خاصه خرقه ملک دنیا کابترست
پنج دانگ مستیش درد سرست
-
ملک دنیا تن پرستان را حلال
ما غلام ملک عشق بی زوال
-
عامل عشقست معزولش مکن
جز به عشق خویش مشغولش مکن
-
منصبی کانم ز رؤیت محجبست
عین معزولیست و نامش منصبست
-
موجب تاخیر اینجا آمدن
فقد استعداد بود و ضعف فن
-
بی ز استعداد در کانی روی
بر یکی حبه نگردی محتوی
-
هم چو عنینی که بکری را خرد
گرچه سیمین بر بود کی بر خورد
-
چون چراغی بی ز زیت و بی فتیل
نه کثیرستش ز شمع و نه قلیل
-
در گلستان اندر آید اخشمی
کی شود مغزش ز ریحان خرمی
-
هم چو خوبی دلبری مهمان غر
بانگ چنگ و بربطی در پیش کر
-
هم چو مرغ خاک که آید در بحار
زان چه یابد جز هلاک و جز خسار
-
هم چو بی گندم شده در آسیا
جز سپیدی ریش و مو نبود عطا
-
آسیای چرخ بر بی گندمان
موسپیدی بخشد و ضعف میان
-
لیک با باگندمان این آسیا
ملک بخش آمد دهد کار و کیا
-
اول استعداد جنت بایدت
تا ز جنت زندگانی زایدت
-
طفل نو را از شراب و از کباب
چه حلاوت وز قصور و از قباب
-
حد ندارد این مثل کم جو سخن
تو برو تحصیل استعداد کن
-
بهر استعداد تا اکنون نشست
شوق از حد رفت و آن نامد به دست
-
گفت استعداد هم از شه رسد
بی ز جان کی مستعد گردد جسد
-
لطف های شه غمش را در نوشت
شد که صید شه کند او صید گشت
-
هر که در اشکار چون تو صید شد
صید را ناکرده قید او قید شد
-
هرکه جویای امیری شد یقین
پیش از آن او در اسیری شد رهین
-
عکس می دان نقش دیباجه جهان
نام هر بنده جهان خواجه جهان
-
ای تن کژ فکرت معکوس رو
صد هزار آزاد را کرده گرو
-
مدتی بگذار این حیلت پزی
چند دم پیش از اجل آزاد زی
-
ور در آزادیت چون خر راه نیست
هم چو دلوت سیر جز در چاه نیست
-
مدتی رو ترک جان من بگو
رو حریف دیگری جز من بجو
-
نوبت من شد مرا آزاد کن
دیگری را غیر من داماد کن
-
ای تن صدکاره ترک من بگو
عمر من بردی کسی دیگر بجو
مولانا
https://www.sherfarsi.ir/molavi/مکرر-کردن-برادران-پند-دادن-بزرگین-را-و-تاب-ناآوردن-او-آن-پند-را-و
فتراک
- فِتراک
- ترک بند، تسمه و دوالی که از عقب زین اسب می آویزند و با آن چیزی را به ترک می بندند.