-
آب چون پیگار کرد و شد نجس
تا چنان شد که آب را رد کرد حس
-
حق ببردش باز در بحر صواب
تا به شستش از کرم آن آب آب
-
سال دیگر آمد او دامن کشان
هی کجا بودی به دریای خوشان
-
من نجس زینجا شدم پاک آمدم
بستدم خلعت سوی خاک آمدم
-
هین بیایید ای پلیدان سوی من
که گرفت از خوی یزدان خوی من
-
در پذیرم جمله زشتیت را
چون ملک پاکی دهم عفریت را
-
چون شوم آلوده باز آنجا روم
سوی اصل اصل پاکیها رو
-
دلق چرکین بر کنم آنجا ز سر
خلعت پاکم دهد بار دگر
-
کار او اینست و کار من همین
عالم آرایست رب العالمین
-
گر نبودی این پلیدیهای ما
کی بدی این بارنامه آب را
-
کیسه های زر بدزدید از کسی
می رود هر سو که هین کو مفلسی
-
یا بریزد بر گیاه رسته ای
یا بشوید روی رو ناشسته ای
-
یا بگیرد بر سر او حمال وار
کشتی بی دست و پا را در بحار
-
صد هزاران دارو اندر وی نهان
زانک هر دارو بروید زو چنان
-
جان هر دری دل هر دانه ای
می رود در جو چو داروخانه ای
-
زو یتیمان زمین را پرورش
بستگان خشک را از وی روش
-
چون نماند مایه اش تیره شود
هم چو ما اندر زمین خیره شود
مولانا
https://www.sherfarsi.ir/molavi/پاک-کردن-آب-همه-پلیدیها-را-و-باز-پاک-کردن-خدای-تعالی-آب-را-از-پلی
دامن کشان
- دامن کشان
- آنکه از روی ناز و غرور و تکبر حرکت کند؛ رونده به نازوخرام