-
پنج حسی از برون میسور او
پنج حسی از درون مامور او
-
ده حس است و هفت اندام و دگر
آنچ اندر گفت ناید می شمر
-
چون سلیمانی دلا در مهتری
بر پری و دیو زن انگشتری
-
گر درین ملکت بری باشی ز ریو
خاتم از دست تو نستاند سه دیو
-
بعد از آن عالم بگیرد اسم تو
دو جهان محکوم تو چون جسم تو
-
ور ز دستت دیو خاتم را ببرد
پادشاهی فوت شد بختت بمرد
-
بعد از آن یا حسرتا شد یا عباد
بر شما محتوم تا یوم التناد
-
مکر خود را گر تو انکار آوری
از ترازو و آینه کی جان بری
-
گفت پیغامبر صباحی زید را
کیف اصبحت ای رفیق با صفا
-
گفت عبدا مؤمنا باز اوش گفت
کو نشان از باغ ایمان گر شکفت
-
گفت تشنه بوده ام من روزها
شب نخفتستم ز عشق و سوزها
-
تا ز روز و شب گذر کردم چنان
که ز اسپر بگذرد نوک سنان
-
که از آن سو جمله ملت یکیست
صد هزاران سال و یک ساعت یکیست
-
هست ازل را و ابد را اتحاد
عقل را ره نیست آن سو ز افتقاد
-
گفت ازین ره کو ره آوردی بیار
در خور فهم و عقول این دیار
-
گفت خلقان چون ببینند آسمان
من ببینم عرش را با عرشیان
-
هشت جنت هفت دوزخ پیش من
هست پیدا همچو بت پیش شمن
-
یک بیک وا می شناسم خلق را
همچو گندم من ز جو در آسیا
-
که بهشتی کیست و بیگانه کیست
پیش من پیدا چو مار و ماهیست
-
این زمان پیدا شده بر این گروه
یوم تبیض و تسود وجوه
-
پیش ازین هرچند جان پر عیب بود
در رحم بود و ز خلقان غیب بود
-
الشقی من شقی فی بطن الام
من سمات الجسم یعرف حالهم
-
تن چو مادر طفل جان را حامله
مرگ درد زادنست و زلزله
-
جمله جانهای گذشته منتظر
تا چگونه زاید آن جان بطر
-
زنگیان گویند خود از ماست او
رومیان گویند بس زیباست او
-
چون بزاید در جهان جان و جود
پس نماند اختلاف بیض و سود
-
گر بود زنگی برندش زنگیان
روم را رومی برد هم از میان
-
تا نزاد او مشکلات عالمست
آنک نازاده شناسد او کمست
-
او مگر ینظر بنور الله بود
کاندرون پوست او را ره بود
-
اصل آب نطفه اسپیدست و خوش
لیک عکس جان رومی و حبش
-
می دهد رنگ احسن التقویم را
تا به اسفل می برد این نیم را
-
این سخن پایان ندارد باز ران
تا نمانیم از قطار کاروان
-
یوم تبیض و تسود وجوه
ترک و هندو شهره گردد زان گروه
-
در رحم پیدا نباشد هند و ترک
چونک زاید بیندش زار و سترگ
-
جمله را چون روز رستاخیز من
فاش می بینم عیان از مرد و زن
-
هین بگویم یا فرو بندم نفس
لب گزیدش مصطفی یعنی که بس
-
یا رسول الله بگویم سر حشر
در جهان پیدا کنم امروز نشر
-
هل مرا تا پرده ها را بر درم
تا چو خورشیدی بتابد گوهرم
-
تا کسوف آید ز من خورشید را
تا نمایم نخل را و بید را
-
وا نمایم راز رستاخیز را
نقد را و نقد قلب آمیز را
-
دستها ببریده اصحاب شمال
وا نمایم رنگ کفر و رنگ آل
-
وا گشایم هفت سوراخ نفاق
در ضیای ماه بی خسف و محاق
-
وا نمایم من پلاس اشقیا
بشنوانم طبل و کوس انبیا
-
دوزخ و جنات و برزخ در میان
پیش چشم کافران آرم عیان
-
وا نمایم حوض کوثر را به جوش
کاب بر روشان زند بانگش به گوش
-
وان کسان که تشنه بر گردش دوان
گشته اند این دم نمایم من عیان
-
می بساید دوششان بر دوش من
نعره هاشان می رسد در گوش من
-
اهل جنت پیش چشمم ز اختیار
در کشیده یک دگر را در کنار
-
دست همدیگر زیارت می کنند
از لبان هم بوسه غارت می کنند
-
کر شد این گوشم ز بانگ آه آه
از خسان و نعره واحسرتاه
-
این اشارتهاست گویم از نغول
لیک می ترسم ز آزار رسول
-
همچنین می گفت سرمست و خراب
داد پیغامبر گریبانش بتاب
-
گفت هین در کش که اسبت گرم شد
عکس حق لا یستحی زد شرم شد
-
آینه تو جست بیرون از غلاف
آینه و میزان کجا گوید خلاف
-
آینه و میزان کجا بندد نفس
بهر آزار و حیاء هیچ کس
-
آینه و میزان محکهای سنی
گر دو صد سالش تو خدمتها کنی
-
کز برای من بپوشان راستی
بر فزون بنما و منما کاستی
-
اوت گوید ریش و سبلت بر مخند
آینه و میزان و آنگه ریو و پند
-
چون خدا ما را برای آن فراخت
که بما بتوان حقیقت را شناخت
-
این نباشد ما چه آرزیم ای جوان
کی شویم آیین روی نیکوان
-
لیک در کش در نمد آیینه را
کز تجلی کرد سینا سینه را
-
گفت آخر هیچ گنجد در بغل
آفتاب حق و خورشید ازل
-
هم دغل را هم بغل را بر درد
نه جنون ماند به پیشش نه خرد
-
گفت یک اصبع چو بر چشمی نهی
بیند از خورشید عالم را تهی
-
یک سر انگشت پرده ماه شد
وین نشان ساتری شاه شد
-
تا بپوشاند جهان را نقطه ای
مهر گردد منکسف از سقطه ای
-
لب ببند و غور دریایی نگر
بحر را حق کرد محکوم بشر
-
همچو چشمه سلسبیل و زنجبیل
هست در حکم بهشتی جلیل
-
چار جوی جنت اندر حکم ماست
این نه زور ما ز فرمان خداست
-
هر کجا خواهیم داریمش روان
همچو سحر اندر مراد ساحران
-
همچو این دو چشمه چشم روان
هست در حکم دل و فرمان جان
-
گر بخواهد رفت سوی زهر و مار
ور بخواهد رفت سوی اعتبار
-
گر بخواهد سوی محسوسات رفت
ور بخواهد سوی ملبوسات رفت
-
گر بخواهد سوی کلیات راند
ور بخواهد حبس جزویات ماند
-
همچنین هر پنج حس چون نایزه
بر مراد و امر دل شد جایزه
-
هر طرف که دل اشارت کردشان
می رود هر پنج حس دامن کشان
-
دست و پا در امر دل اندر ملا
همچو اندر دست موسی آن عصا
-
دل بخواهد پا در آید زو به رقص
یا گریزد سوی افزونی ز نقص
-
دل بخواهد دست آید در حساب
با اصابع تا نویسد او کتاب
-
دست در دست نهانی مانده است
او درون تن را برون بنشانده است
-
گر بخواهد بر عدو ماری شود
ور بخواهد بر ولی یاری شود
-
ور بخواهد کفچه ای در خوردنی
ور بخواهد همچو گرز ده منی
-
دل چه می گوید بدیشان ای عجب
طرفه وصلت طرفه پنهانی سبب
-
دل مگر مهر سلیمان یافتست
که مهار پنج حس بر تافتست
مولانا
https://www.sherfarsi.ir/molavi/پرسیدن-پیغمبر-صلی-الله-علیه-و-سلم-مر-زید-را-که-امروز-چونی-و-چون-ب
دامن کشان
- دامن کشان
- آنکه از روی ناز و غرور و تکبر حرکت کند؛ رونده به نازوخرام