-
تو برو که من ازینجا بنمی روم به جایی
کی رود ز پیش یاری قمری قمر لقایی
-
تو برو که دست و پایی بزنی به جهد و کسبی
که مرا ز دست عشقش بنماند دست و پایی
-
که به عقل خودشناسی تو بهای هر متاعی
که مرا نماند عقلی ز مهی گران بهایی
-
بر خلق عشق و سودا گنهی کبیره آمد
که برو ملامت آمد ز خلایق و جفایی
-
ز برای چون تو ماهی سزد اینچنین گناهی
که صوابکار باشد خرد از چنین خطایی
-
نه به اختیار باشد غم عشق خوب رویان
کی رود به اختیاری سوی درد بی دوایی
-
چو بدید چشم عالم فر و نور صورت تو
گرود که هست حق را جز ازین سرا سرایی
-
هله بگذر ای برادر ز حجاب چرخ اخضر
چو تو فارغی ز گندم چه کنی در آسیابی
-
ز بلای گندم آمد پدر بزرگت اینجا
به هوای نفس افتد دل و عقل را جلایی
-
که همیشه درد باشد بنشسته در بن خم
به سر خم آید آنگه که بیابد او صفایی
-
به جناب بحر صافی برویم همچو سیلی
که خوش است بحر او را که بداند آشنایی
-
تو که جنس ماهیان سوی بحر ازان روانی
که به حوض و جو نیابی تو فراخی و فضایی
-
نم و آب حوض و جیحون همه عاریه ست و عارض
تو مدار از عوارض خردا طمع وفایی
-
نشد این سخن مشرح ترجیع را بیان کن
ثمرات عشق برگو عقبات را نشان کن
-
هله ای فلک به ظاهر اگرت دو گوش بودی
ز فغان عشق جانت چه خروشها نمودی
-
غلطم ترا اگر خود نبدی وصال و فرقت
تن تو چو اهل ماتم بنپوشدی کبودی
-
وگر از پیام دلبر به تو صیقلی رسیدی
همه زنگ سینه ات را به یکی نفس زدودی
-
هله ای مه ار دل تو سر و سرکشی نکردی
کله جلالتت را به خسوف کی ربودی
-
و اگر نه لطف سابق ره مغفرت سپردی
گره خسوفها را ز دلت کجا گشودی
-
و اگر نه قبض و بسطی عقبات این رهستی
ز چه کاهدی تن تو ز محاق و کی فزودی
-
و اگر نه مهر کردی دل و چشم را قضاها
ز تو دام کی نهفتی به تو دانه کی نمودی
-
و اگر نه بند و دامی سوی هر رهی نهادی
به حفاظ و صبر کس را گه عرض کی ستودی
-
و اگر نه هر غمی را دهدی مفرح آن شه
همه تیغ و تیر بودی نه سپر بدی نه خودی
-
و اگر نه جان روشن ز خدا صفت گرفتی
نه فن و صفاش بودی نه کرم بدی نه جودی
-
شده است آن جمالش ز دو چشم بد منزه
که بلندتر ازان شد که بدو رسد حسودی
-
چه غمست قرص مه را تو بگو ز زخم تیری
چه برد ز سر احمد دل تیره جهودی
-
ز جمال فرخش گو ترجیع گو و خوش گو
که مباد ز آب خالی شب و روز اینچنین جو
-
چمن و بهار خرم طرب و نشاط و مستی
صنم و جمال خوبش قدح و درازدستی
-
از من گلست و لاله که چمن نمود کاله
هله سوی بزم گل شو که تو نیز می پرستی
-
پی شکر سرو و سوسن به شکوفه صد زبان شد
سمن از عدم روان شد تو چرا فرو نشستی
-
پی ناز گفت گلبن به عتاب و فن به بلبل
که خمش برو ازینجا که درخت را شکستی
-
به جواب گفت این خو که تو داری ای جفاگر
نه سقیم ماند اینجا نه طبیب و نه مجستی
-
گل سوری از عیادت پرسید زعفران را
که رخ از چه زرد کردی ز خمار سر چه بستی
-
به جواب گفت او را که ز داغ عشق زردم
تو نیازموده غم ز کسی شنیده استی
-
به چنار گفت سبزه بچه فن بلند گشتی
زویش جواب آمد که ز خاکی و ز پستی
-
به شکوفه گفت غنچه ز چه روی بسته چشمم
به جواب گفت خندان بنه آن کله و رستی
-
هله ای بتان گلشن به کجا بدیت شش مه
بعدم بدیم ناگه ز خدا رسید هستی
-
تو هم از عدم روان شو به بهار آن جهان شو
ز ملوک و خسروان شو که مشرف الستی
-
ز بنفشه ارغوان هم خبری بجست آن دم
بگزید لب که مستم به سر تو ای مهستی
-
چو بدید مستی او حرکات و چستی او
به کنار درکشیدش که ازین میان تو جستی
-
بنگر سخای دریا و خموش کن چو ماهی
برهان شکار دل را که تو از برون شستی
-
بگذشت شب سحر شد تو نخفتی و نخوردی
نفسی برو بیاسا تو از آن خویش کردی