-
تو بعکسی پیش کوران بهر جاه
با حضور آیی نشینی پایگاه
-
پیش بینایان کنی ترک ادب
نار شهوت از آن گشتی حطب
-
چون نداری فطنت و نور هدی
بهر کوران روی را می زن جلا
-
پیش بینایان حدث در روی مال
ناز می کن با چنین گندیده حال
-
شیخ سوزن زود در دریا فکند
خواست سوزن را بآواز بلند
-
صد هزاران ماهی اللهیی
سوزن زر در لب هر ماهیی
-
سر بر آوردند از دریای حق
که بگیر ای شیخ سوزنهای حق
-
رو بدو کرد و بگفتش ای امیر
ملک دل به یا چنان ملک حقیر
-
این نشان ظاهرست این هیچ نیست
تا بباطن در روی بینی تو بیست
-
سوی شهر از باغ شاخی آورند
باغ و بستان را کجا آنجا برند
-
خاصه باغی کین فلک یک برگ اوست
بلک آن مغزست و این عالم چو پوست
-
بر نمی داری سوی آن باغ گام
بوی افزون جوی و کن دفع زکام
-
تا که آن بو جاذب جانت شود
تا که آن بو نور چشمانت شود
-
گفت یوسف ابن یعقوب نبی
بهر بو القوا علی وجه ابی
-
بهر این بو گفت احمد در عظات
دائما قرة عینی فی الصلوة
-
پنج حس با همدگر پیوسته اند
رسته این هر پنج از اصلی بلند
-
قوت یک قوت باقی شود
ما بقی را هر یکی ساقی شود
-
دیدن دیده فزاید عشق را
عشق در دیده فزاید صدق را
-
صدق بیداری هر حس می شود
حسها را ذوق مونس می شود
-
هم ز ابراهیم ادهم آمدست
کو ز راهی بر لب دریا نشست
-
دلق خود می دوخت آن سلطان جان
یک امیری آمد آنجا ناگهان
-
آن امیر از بندگان شیخ بود
شیخ را بشناخت سجده کرد زود
-
خیره شد در شیخ و اندر دلق او
شکل دیگر گشته خلق و خلق او
-
کو رها کرد آنچنان ملکی شگرف
بر گزید آن فقر بس باریک حرف
-
ترک کرد او ملک هفت اقلیم را
می زند بر دلق سوزن چون گدا
-
شیخ واقف گشت از اندیشه اش
شیخ چون شیرست و دلها بیشه اش
-
چون رجا و خوف در دلها روان
نیست مخفی بر وی اسرار جهان
-
دل نگه دارید ای بی حاصلان
در حضور حضرت صاحب دلان
-
پیش اهل تن ادب بر ظاهرست
که خدا زیشان نهان را ساترست
-
پیش اهل دل ادب بر باطنست
زانک دلشان بر سرایر فاطنست