-
موشکی در کف مهار اشتری
در ربود و شد روان او از مری
-
اشتر از چستی که با او شد روان
موش غره شد که هستم پهلوان
-
بر شتر زد پرتو اندیشه اش
گفت بنمایم ترا تو باش خوش
-
تا بیامد بر لب جوی بزرگ
کاندرو گشتی زبون پیل سترگ
-
موش آنجا ایستاد و خشک گشت
گفت اشتر ای رفیق کوه و دشت
-
این توقف چیست حیرانی چرا
پا بنه مردانه اندر جو در آ
-
تو قلاوزی و پیش آهنگ من
درمیان ره مباش و تن مزن
-
گفت این آب شگرفست و عمیق
من همی ترسم ز غرقاب ای رفیق
-
گفت اشتر تا ببینم حد آب
پا درو بنهاد آن اشتر شتاب
-
گفت تا زانوست آب ای کور موش
از چه حیران گشتی و رفتی ز هوش
-
گفت مور تست و ما را اژدهاست
که ز زانو تا به زانو فرقهاست
-
گر ترا تا زانو است ای پر هنر
مر مرا صد گز گذشت از فرق سر
-
گفت گستاخی مکن بار دگر
تا نسوزد جسم و جانت زین شرر
-
تو مری با مثل خود موشان بکن
با شتر مر موش را نبود سخن
-
گفت توبه کردم از بهر خدا
بگذران زین آب مهلک مر مرا
-
رحم آمد مر شتر را گفت هین
برجه و بر کودبان من نشین
-
این گذشتن شد مسلم مر مرا
بگذرانم صد هزاران چون ترا
-
چون پیمبر نیستی پس رو به راه
تا رسی از چاه روزی سوی جاه
-
تو رعیت باش چون سلطان نه ای
خود مران چون مرد کشتیبان نه ای
-
چون نه ای کامل دکان تنها مگیر
دست خوش می باش تا گردی خمیر
-
انصتوا را گوش کن خاموش باش
چون زبان حق نگشتی گوش باش
-
ور بگویی شکل استفسار گو
با شهنشاهان تو مسکین وار گو
-
ابتدای کبر و کین از شهوتست
راسخی شهوتت از عادتست
-
چون ز عادت گشت محکم خوی بد
خشم آید بر کسی کت واکشد
-
چونک تو گل خوار گشتی هر ک او
واکشد از گل ترا باشد عدو
-
بت پرستان چونک گرد بت تنند
مانعان راه خود را دشمن اند
-
چونک کرد ابلیس خو با سروری
دید آدم را حقیر او از خری
-
که به از من سروری دیگر بود
تا که او مسجود چون من کس شود
-
سروری زهرست جز آن روح را
کو بود تریاق لانی ز ابتدا
-
کوه اگر پر مار شد باکی مدار
کو بود اندر درون تریاق زار
-
سروری چون شد دماغت را ندیم
هر که بشکستت شود خصم قدیم
-
چون خلاف خوی تو گوید کسی
کینه ها خیزد ترا با او بسی
-
که مرا از خوی من بر می کند
خویش را بر من چو سرور می کند
-
چون نباشد خوی بد سرکش درو
کی فروزد از خلاف آتش درو
-
با مخالف او مدارایی کند
در دل او خویش را جایی کند
-
زانک خوی بد نگشتست استوار
مور شهوت شد ز عادت همچو مار
-
مار شهوت را بکش در ابتلا
ورنه اینک گشت مارت اژدها
-
لیک هر کس مور بیند مار خویش
تو ز صاحب دل کن استفسار خویش
-
تا نشد زر مس نداند من مسم
تا نشد شه دل نداند مفلسم
-
خدمت اکسیر کن مس وار تو
جور می کش ای دل از دلدار تو
-
کیست دلدار اهل دل نیکو بدان
که چو روز و شب جهانند از جهان
-
عیب کم گو بنده الله را
متهم کم کن به دزدی شاه را