-
باد بر تخت سلیمان رفت کژ
پس سلیمان گفت بادا کژ مغژ
-
باد هم گفت ای سیلمان کژ مرو
ور روی کژ از کژم خشمین مشو
-
این ترازو بهر این بنهاد حق
تا رود انصاف ما را در سبق
-
از ترازو کم کنی من کم کنم
تا تو با من روشنی من روشنم
-
هم چنین تاج سلیمان میل کرد
روز روشن را برو چون لیل کرد
-
گفت تا جا کژ مشو بر فرق من
آفتابا کم مشو از شرق من
-
راست می کرد او به دست آن تاج را
باز کژ می شد برو تاج ای فتی
-
هشت بارش راست کرد و گشت کژ
گفت تاجا چیست آخر کژ مغژ
-
گفت اگر صد ره کنی تو راست من
کژ شوم چون کژ روی ای مؤتمن
-
پس سلیمان اندرونه راست کرد
دل بر آن شهوت که بودش کرد سرد
-
بعد از آن تاجش همان دم راست شد
آنچنان که تاج را می خواست شد
-
بعد از آنش کژ همی کرد او به قصد
تاج او می گشت تارک جو به قصد
-
هشت کرت کژ بکرد آن مهترش
راست می شد تاج بر فرق سرش
-
تاج ناطق گشت کای شه ناز کن
چون فشاندی پر ز گل پرواز کن
-
نیست دستوری کزین من بگذرم
پرده های غیب این برهم درم
-
بر دهانم نه تو دست خود ببند
مر دهانم را ز گفت ناپسند
-
پس ترا هر غم که پیش آید ز درد
بر کسی تهمت منه بر خویش گرد
-
ظن مبر بر دیگری ای دوستکام
آن مکن که می سگالید آن غلام
-
گاه جنگش با رسول و مطبخی
گاه خشمش با شهنشاه سخی
-
هم چو فرعونی که موسی هشته بود
طفلکان خلق را سر می ربود
-
آن عدو در خانه آن کور دل
او شده اطفال را گردن گسل
-
تو هم از بیرون بدی با دیگران
واندرون خوش گشته با نفس گران
-
خود عدوت اوست قندش می دهی
وز برون تهمت به هر کس می نهی
-
هم چو فرعونی تو کور و کوردل
با عدو خوش بی گناهان را مذل
-
چند فرعونا کشی بی جرم را
می نوازی مر تن پر غرم را
-
عقل او بر عقل شاهان می فزود
حکم حق بی عقل و کورش کرده بود
-
مهر حق بر چشم و بر گوش خرد
گر فلاطونست حیوانش کند
-
حکم حق بر لوح می آید پدید
آنچنان که حکم غیب بایزید