-
ابلهان گفتند مجنون را ز جهل
حسن لیلی نیست چندان هست سهل
-
بهتر از وی صد هزاران دلربا
هست هم چون ماه اندر شهر ما
-
گفت صورت کوزه است و حسن می
می خدایم می دهد از نقش وی
-
مر شما را سرکه داد از کوزه اش
تا نباشد عشق اوتان گوش کش
-
از یکی کوزه دهد زهر و عسل
هر یکی را دست حق عز و جل
-
کوزه می بینی ولیکن آب شراب
روی ننماید به چشم ناصواب
-
قاصرات الطرف باشد ذوق جان
جز به خصم خود بنماید نشان
-
قاصرات الطرف آمد آن مدام
وین حجاب ظرفها هم چون خیام
-
هست دریا خیمه ای در وی حیات
بط را لیکن کلاغان را ممات
-
زهر باشد مار را هم قوت و برگ
غیر او را زهر او دردست و مرگ
-
صورت هر نعمتی و محنتی
هست این را دوزخ آن را جنتی
-
پس همه اجسام و اشیا تبصرون
واندرو قوتست و سم لاتبصرون
-
هست هر جسمی چو کاسه و کوزه ای
اندرو هم قوت و هم دلسوزه ای
-
کاسه پیدا اندرو پنهان رغد
طاعمش داند کزان چه می خورد
-
صورت یوسف چو جامی بود خوب
زان پدر می خورد صد باده طروب
-
باز اخوان را از آن زهراب بود
کان دریشان خشم و کینه می فزود
-
باز از وی مر زلیخا را سکر
می کشید از عشق افیونی دگر
-
غیر آنچ بود مر یعقوب را
بود از یوسف غذا آن خوب را
-
گونه گونه شربت و کوزه یکی
تا نماند در می غیبت شکی
-
باده از غیبست و کوزه زین جهان
کوزه پیدا باده در وی بس نهان
-
بس نهان از دیده نامحرمان
لیک بر محرم هویدا و عیان
-
یا الهی سکرت ابصارنا
فاعف عنا اثقلت اوزارنا
-
یا خفیا قد ملات الخافقین
قد علوت فوق نور المشرقین
-
انت سر کاشف اسرارنا
انت فجر مفجر انهارنا
-
یا خفی الذات محسوس العطا
انت کالماء و نحن کالرحا
-
انت کالریح و نحن کالغبار
تختفی الریح و غبراها جهار
-
تو بهاری ما چو باغ سبز خوش
او نهان و آشکارا بخششش
-
تو چو جانی ما مثال دست و پا
قبض و بسط دست از جان شد روا
-
تو چو عقلی ما مثال این زبان
این زبان از عقل دارد این بیان
-
تو مثال شادی و ما خنده ایم
که نتیجه شادی فرخنده ایم
-
جنبش ما هر دمی خود اشهدست
که گواه ذوالجلال سرمدست
-
گردش سنگ آسیا در اضطراب
اشهد آمد بر وجود جوی آب
-
ای برون از وهم و قال و قیل من
خاک بر فرق من و تمثیل من
-
بنده نشکیبد ز تصویر خوشت
هر دمت گوید که جانم مفرشت
-
هم چو آن چوپان که می گفت ای خدا
پیش چوپان و محب خود بیا
-
تا شپش جویم من از پیراهنت
چارقت دوزم ببوسم دامنت
-
کس نبودش در هوا و عشق جفت
لیک قاصر بود از تسبیح و گفت
-
عشق او خرگاه بر گردون زده
جان سگ خرگاه آن چوپان شده
-
چونک بحر عشق یزدان جوش زد
بر دل او زد ترا بر گوش زد