-
من چنان مردم که بر خونی خویش
نوش لطف من نشد در قهر نیش
-
گفت پیغامبر به گوش چاکرم
کو برد روزی ز گردن این سرم
-
کرد آگه آن رسول از وحی دوست
که هلاکم عاقبت بر دست اوست
-
او همی گوید بکش پیشین مرا
تا نیاید از من این منکر خطا
-
من همی گویم چو مرگ من ز تست
با قضا من چون توانم حیله جست
-
او همی افتد به پیشم کای کریم
مر مرا کن از برای حق دو نیم
-
تا نه آید بر من این انجام بد
تا نسوزد جان من بر جان خود
-
من همی گویم برو جف القلم
زان قلم بس سرنگون گردد علم
-
هیچ بغضی نیست در جانم ز تو
زانک این را من نمی دانم ز تو
-
آلت حقی تو فاعل دست حق
چون زنم بر آلت حق طعن و دق
-
گفت او پس آن قصاص از بهر چیست
گفت هم از حق و آن سر خفیست
-
گر کند بر فعل خود او اعتراض
ز اعتراض خود برویاند ریاض
-
اعتراض او را رسد بر فعل خود
زانک در قهرست و در لطف او احد
-
اندرین شهر حوادث میر اوست
در ممالک مالک تدبیر اوست
-
آلت خود را اگر او بشکند
آن شکسته گشته را نیکو کند
-
رمز ننسخ آیت او ننسها
نات خیرا در عقب می دان مها
-
هر شریعت را که حق منسوخ کرد
او گیا برد و عوض آورد ورد
-
شب کند منسوخ شغل روز را
بین جمادی خرد افروز را
-
باز شب منسوخ شد از نور روز
تا جمادی سوخت زان آتش فروز
-
گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات
نه درون ظلمتست آب حیات
-
نه در آن ظلمت خردها تازه شد
سکته ای سرمایه آوازه شد
-
که ز ضدها ضدها آمد پدید
در سویدا روشنایی آفرید
-
جنگ پیغامبر مدار صلح شد
صلح این آخر زمان زان جنگ بد
-
صد هزاران سر برید آن دلستان
تا امان یابد سر اهل جهان
-
باغبان زان می برد شاخ مضر
تا بیابد نخل قامتها و بر
-
می کند از باغ دانا آن حشیش
تا نماید باغ و میوه خرمیش
-
می کند دندان بد را آن طبیب
تا رهد از درد و بیماری حبیب
-
پس زیادتها درون نقصهاست
مر شهیدان را حیات اندر فناست
-
چون بریده گشت حلق رزق خوار
یرزقون فرحین شد گوار
-
حلق حیوان چون بریده شد بعدل
حلق انسان رست و افزونید فضل
-
حلق انسان چون ببرد هین ببین
تا چه زاید کن قیاس آن برین
-
حلق ثالث زاید و تیمار او
شربت حق باشد و انوار او
-
حلق ببریده خورد شربت ولی
حلق از لا رسته مرده در بلی
-
بس کن ای دون همت کوته بنان
تا کیت باشد حیات جان به نان
-
زان نداری میوه ای مانند بید
کآب رو بردی پی نان سپید
-
گر ندارد صبر زین نان جان حس
کیمیا را گیر و زر گردان تو مس
-
جامه شویی کرد خواهی ای فلان
رو مگردان از محله گازران
-
گرچه نان بشکست مر روزه ترا
در شکسته بند پیچ و برتر آ
-
چون شکسته بند آمد دست او
پس رفو باشد یقین اشکست او
-
گر تو آن را بشکنی گوید بیا
تو درستش کن نداری دست و پا
-
پس شکستن حق او باشد که او
مر شکسته گشته را داند رفو
-
آنک داند دوخت او داند درید
هر چه را بفروخت نیکوتر خرید
-
خانه را ویران کند زیر و زبر
پس بیک ساعت کند معمورتر
-
گر یکی سر را ببرد از بدن
صد هزاران سر بر آرد در زمن
-
گر نفرمودی قصاصی بر جنات
یا نگفتی فی القصاص آمد حیات
-
خود که را زهره بدی تا او ز خود
بر اسیر حکم حق تیغی زند
-
زانک داند هر که چشمش را گشود
کان کشنده سخره تقدیر بود
-
هر که را آن حکم بر سر آمدی
بر سر فرزند هم تیغی زدی
-
رو بترس و طعنه کم زن بر بدان
پیش دام حکم عجز خود بدان