-
آن روستای دامنه ی البرز
-
کز خاوران به چشمه ی خورشید می رسید
-
وز باختر به ماه
-
جغرافیای کودکی من بود
-
من لحظه های آمدن صبح و شام را
-
از تابش سپیده به دیوارهای او
-
وز رقص شاخ و برگ سپیدارهای او
-
در نور آتشین شفق می شناختم
-
وقتی که نوبهار طلوع شکوفه را
-
در آسمان عید نشان می داد
-
وقتی که آفتاب مسیحا دم
-
انبوه سالخورد درختان را
-
روح جوان و جسم جوان می داد
-
من از درون کلبه برون می شتافتم
-
در کوچه های دهکده خمیازه های باد
-
با بوی خاک توشه ی راهم بود
-
کندوی شهر بر کمر تپه های دور
-
بازیچه ی خیال و نگاهم بود
-
گاهی کبوتران طلایی را
-
چون کاروان کوچک زنبوران
-
از آسمان نوردی خود خرسند
-
گاهی مناره های موازی را
-
چون شاخاک دو گانه ی نورانی
-
بر پشت گنبدی حلزون مانند
-
در انتهای منظره می دیدم
-
وقتی که تیر ماه تنور سپیده را
-
ئر آسمان تب زده می افروخت
-
من خواستار پونه ی عطر آگین
-
در لابلای نان جوین بودم
-
من هسته های گوجه ی شیرین را
-
در ظهر تشنگی
-
با یک فشار دندان می ریختم به خاک
-
من گونه های نرم و هوسناک سیب را
-
در سرخی غروب
-
با بوسه های شهوت خود می گداختم
-
وقتی که گله های پرکنده
-
از جلگه ها به دهکده می رفتند
-
وقتی که گاوهای غبار آلود
-
دلو بخار کرده ی سرگین را
-
با ریسمان دم
-
از چاه واژگون به زمین می گذاشتند
-
من در سرودخوانی آغاز شامگاه
-
با غوک ها مقابله می کردم
-
من ضربه ی تلنگر آواز خویش را
-
بر جام پر طنین افق می نواختم
-
آنگاه چون طلایه ی پاییز می رسید
-
من برگ زرد و سرخ چناران را
-
چون شیشه های رنگی حمام و روستا
-
از پشت بام خاطره می دیدم
-
وقتی که باد سرد زمستانی
-
سر پنجه های دختر چوپان را
-
در گرگ و میش صبح حنا می بست
-
وقتی که شیر نور ز پستان آفتاب
-
در سطل آسمان مسین می ریخت
-
البرز در برابر من شیهه می کشید
-
من شهسوار حادثه ها بودم
-
من رو به روشنایی اینده داشتم
-
کنون که بر کرانه ی مغرب نشسته ام
-
دیگر نه روشنایی اینده روبروست
-
دیگر نه آفتاب درون رهنمای من
-
از خانه ام گریختم و خشم روزگار
-
خصمانه داد در شب غربت سزای من
-
از راه دور می نگرم خاک خویش را
-
خاکی که محو گشته در او جای پای من
-
در آسمان تیره ی او روز مرده است
-
بعد از فنای روز چه سود از دعای من
-
خرم دیار کودکی سبز من کجاست
-
تا گل کند دوباره در او خنده های من
-
خشتی نمانده است که بر خاک او نهم
-
ویران شدشت دهکده ی دلگشای من
-
البرز کو که شیهه کنان در میان برف
-
از کیقبادها خبر آرد برای من
-
گویی که بانگ ناله ی اندوهناک او
-
گم گشته در گریستن بی صدای من
-
آوخ که از رکاب بلندش سوار صبح
-
دیگر قدم فرو ننهد در سرای من
-
خورشید شامگاه در افکنده سایه وار
-
اینده ی بزرگ مرا در قفای من
اینده ای در گذشته
نادرپور
https://www.sherfarsi.ir/naderpour/اینده-ای-در-گذشته
غوک ها
- غوک
- غورباقه