-
نه امیدی که بر آن خوش کنم دل
-
نه پیغامی نه پیک آشنایی
-
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
-
نه آهنگ پر از موج صدایی
-
ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
-
سحر گاهی زنی دامن کشان رفت
-
پریشان مرغ ره گم کرده ای بود
-
که زار و خسته سوی آشیان رفت
-
کجا کس در قفایش اشک غم ریخت
-
کجا کس با زبانش آشنا بود
-
ندانستند این بیگانه مردم
-
که بانگ او طنین ناله ها بود
-
به چشمی خیره شد شاید بیابد
-
نهانگاه امید و آرزو را
-
دریغا آن دو چشم آتش افروز
-
به دامان گناه افکند او را
-
به او جز از هوس چیزی نگفتند
-
در او جز جلوه ظاهر ندیدند
-
به هرجا رفت در گوشش سرودند
-
که زن را بهر عشرت آفریدند
-
شبی در دامنی افتاد و نالید
-
مرو بگذار در این واپسین دم
-
ز دیدارت دلم سیراب گردد
-
شبح پنهان شد و در خورد بر هم
-
چرا امید بر عشقی عبث بست
-
چرا در بستر آغوش او خفت
-
چرا راز دل دیوانه اش را
-
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت
-
چرا او شبنم پاکیزه ای بود
-
که در دام گل خورشید افتاد
-
سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد
-
به کام تشنه اش لغزید و جان داد
-
به جامی باده شور افکنی بود
-
که در عشق لبانی تشنه می سوخت
-
چو می آمد ز ره پیمانه نوشی
-
به قلب جام از شادی می افروخت
-
شبی نا گه سر آمد انتظارش
-
لبش در کام سوزانی هوس ریخت
-
چرا آن مرد بر جانش غضب کرد
-
چرا بر ذره های جامش آویخت
-
کنون این او و این خاموشی سرد
-
نه پیغامی نه پیک آشنایی
-
نه در چشمی نگاه فتنه سازی
-
نه آهنگ پر از موج صدایی
افسانه تلخ
فروغ
https://www.sherfarsi.ir/forough/افسانه-تلخ
دامن کشان
- دامن کشان
- آنکه از روی ناز و غرور و تکبر حرکت کند؛ رونده به نازوخرام