-
چراغی به دستم چراغی در برابرم
-
من به جنگ سیاهی می روم
-
گهواره های خستگی
-
از کشاکش رفت و آمدها
-
باز ایستاده اند
-
و خورشیدی از اعماق
-
کهکشان های خاکستر شده را
-
روشن می کند
-
فریادهای عاصی آذرخش
-
هنگامی که تگرگ
-
در بطن بی قرار ابر
-
نطفه می بندد
-
و درد خاموش وار تک
-
هنگامی که غوره خرد
-
در انتهای شاخسار طولانی پیچ پیچ جوانه می زند
-
فریاد من همه گریز از درد بود
-
چرا که من در وحشت انگیز ترین شبها آفتاب را به دعائی
-
نومیدوار طلب می کرده ام
-
تو از خورشید ها آمده ای از سپیده دم ها آمده ای
-
تو از اینه ها و ابریشم ها آمده ای
-
در خلئی که نه خدا بود و نه آتش
-
نگاه و اعتماد ترا به دعائی نومیدوار طلب کرده بودم
-
جریانی جدی
-
در فاصله دو مرگ
-
در تهی میان دو تنهائی
-
نگاه و اعتماد تو بدینگونه است
-
شادی تو بی رحم است و بزرگوار
-
نفست در دست های خالی من ترانه و سبزی است
-
من برمی خیزم
-
چراغی در دست
-
چراغی در دلم
-
زنگار روحم را صیقل می زنم
-
اینه ئی برابر اینه ات می گذارم
-
تا از تو
-
ابدیتی بسازم