-
بعد سالی باز جوحی از محن
رو به زن کرد و بگفت ای چست زن
-
آن وظیفه پار را تجدید کن
پیش قاضی از گله من گو سخن
-
زن بر قاضی در آمد با زنان
مر زنی را کرد آن زن ترجمان
-
تا بنشناسد ز گفتن قاضیش
یاد ناید از بلای ماضیش
-
هست فتنه غمره غماز زن
لیک آن صدتو شود ز آواز زن
-
چون نمی توانست آوازی فراشت
غمزه تنهای زن سودی نداشت
-
گفت قاضی رو تو خصمت را بیار
تا دهم کار ترا با او قرار
-
جوحی آمد قاضیش نشناخت زود
کو به وقت لقیه در صندوق بود
-
زو شنیده بود آواز از برون
در شری و بیع و در نقص و فزون
-
گفت نفقه زن چرا ندهی تمام
گفت از جان شرع را هستم غلام
-
لیک اگر میرم ندارم من کفن
مفلس این لعبم و شش پنج زن
-
زین سخن قاضی مگر بشناختش
یاد آورد آن دغل وان باختش
-
گفت آن شش پنج با من باختی
پار اندر شش درم انداختی
-
نوبت من رفت امسال آن قمار
با دگر کس باز دست از من بدار
-
از شش و از پنج عارف گشت فرد
محترز گشتست زین شش پنج نرد
-
رست او از پنج حس و شش جهت
از ورای آن همه کرد آگهت
-
شد اشاراتش اشارات ازل
جاوز الاوهام طرا و اعتزل
-
زین چه شش گوشه گر نبود برون
چون بر آرد یوسفی را از درون
-
واردی بالای چرخ بی ستن
جسم او چون دلو در چه چاره کن
-
یوسفان چنگال در دلوش زده
رسته از چاه و شه مصری شده
-
دلوهای دیگر از چه آب جو
دلو او فارغ ز آب اصحاب جو
-
دلوها غواص آب از بهر قوت
دلو او قوت و حیات جان حوت
-
دلوها وابسته چرخ بلند
دلو او در اصبعین زورمند
-
دلو چه و حبل چه و چرخ چی
این مثال بس رکیکست ای اچی
-
از کجا آرم مثالی بی شکست
کفو آن نه آید و نه آمدست
-
صد هزاران مرد پنهان در یکی
صد کمان و تیر درج ناوکی
-
ما رمیت اذ رمیتی فتنه ای
صد هزاران خرمن اندر حفنه ای
-
آفتابی در یکی ذره نهان
ناگهان آن ذره بگشاید دهان
-
ذره ذره گردد افلاک و زمین
پیش آن خورشید چون جست از کمین
-
این چنین جانی چه درخورد تنست
هین بشو ای تن ازین جان هر دو دست
-
ای تن گشته وثاق جان بسست
چند تاند بحر درمشکی نشست
-
ای هزاران جبرئیل اندر بشر
ای مسیحان نهان در جوف خر
-
ای هزاران کعبه پنهان در کنیس
ای غلط انداز عفریت و بلیس
-
سجده گاه لامکانی در مکان
مر بلیسان را ز تو ویران دکان
-
که چرا من خدمت این طین کنم
صورتی را نم لقب چون دین کنم
-
نیست صورت چشم را نیکو به مال
تا ببینی شعشعه نور جلال