-
کافر جبری جواب آغاز کرد
که از آن حیران شد آن منطیق مرد
-
لیک گر من آن جوابات و سؤال
جمله را گویم بمانم زین مقال
-
زان مهم تر گفتنیها هستمان
که بدان فهم تو به یابد نشان
-
اندکی گفتیم زان بحث ای عتل
ز اندکی پیدا بود قانون کل
-
هم چنین بحثست تا حشر بشر
در میان جبری و اهل قدر
-
گر فرو ماندی ز دفع خصم خویش
مذهب ایشان بر افتادی ز پیش
-
چون برون شوشان نبودی در جواب
پس رمیدندی از آن راه تباب
-
چونک مقضی بد دوام آن روش
می دهدشان از دلایل پرورش
-
تا نگردد ملزم از اشکال خصم
تا بود محجوب از اقبال خصم
-
تا که این هفتاد و دو ملت مدام
در جهان ماند الی یوم القیام
-
چون جهان ظلمتست و غیب این
از برای سایه می باید زمین
-
تا قیامت ماند این هفتاد و دو
کم نیاید مبتدع را گفت و گو
-
عزت مخزن بود اندر بها
که برو بسیار باشد قفلها
-
عزت مقصد بود ای ممتحن
پیچ پیچ راه و عقبه و راه زن
-
عزت کعبه بود و آن نادیه
ره زنی اعراب و طول بادیه
-
هر روش هر ره که آن محمود نیست
عقبه ای و مانعی و ره زنیست
-
این روش خصم و حقود آن شده
تا مقلد در دو ره حیران شده
-
صدق هر دو ضد بیند در روش
هر فریقی در ره خود خوش منش
-
گر جوابش نیست می بندد ستیز
بر همان دم تا به روز رستخیز
-
که مهان ما بدانند این جواب
گرچه از ما شد نهان وجه صواب
-
پوزبند وسوسه عشقست و بس
ورنه کی وسواس را بستست کس
-
عاشقی شو شاهدی خوبی بجو
صید مرغابی همی کن جو بجو
-
کی بری زان آب کان آبت برد
کی کنی زان فهم فهمت را خورد
-
غیر این معقولها معقولها
یابی اندر عشق با فر و بها
-
غیر این عقل تو حق را عقلهاست
که بدان تدبیر اسباب سماست
-
که بدین عقل آوری ارزاق را
زان دگر مفرش کنی اطباق را
-
چون ببازی عقل در عشق صمد
عشر امثالت دهد یا هفت صد
-
آن زنان چون عقلها درباختند
بر رواق عشق یوسف تاختند
-
عقلشان یک دم ستد ساقی عمر
سیر گشتند از خرد باقی مرد
-
اصل صد یوسف جمال ذوالجلال
ای کم از زن شو فدای آن جمال
-
عشق برد بحث را ای جان و بس
کو ز گفت و گو شود فریاد رس
-
حیرتی آید ز عشق آن نطق را
زهره نبود که کند او ماجرا
-
که بترسد گر جوابی وا دهد
گوهری از لنج او بیرون فتد
-
لب ببندد سخت او از خیر و شر
تا نباید کز دهان افتد گهر
-
هم چنانک گفت آن یار رسول
چون نبی بر خواندی بر ما فصول
-
آن رسول مجتبی وقت نثار
خواستی از ما حضور و صد وقار
-
آنچنان که بر سرت مرغی بود
کز فواتش جان تو لرزان شود
-
پس نیاری هیچ جنبیدن ز جا
تا نگیرد مرغ خوب تو هوا
-
دم نیاری زد ببندی سرفه را
تا نباید که بپرد آن هما
-
ور کست شیرین بگوید یا ترش
بر لب انگشتی نهی یعنی خمش
-
حیرت آن مرغست خاموشت کند
بر نهد سردیگ و پر جوشت کند