-
آن یکی می گفت خواهم عاقلی
مشورت آرم بدو در مشکلی
-
آن یکی گفتش که اندر شهر ما
نیست عاقل جز که آن مجنون نما
-
بر نیی گشته سواره نک فلان
می دواند در میان کودکان
-
صاحب رایست و آتش پاره ای
آسمان قدرست و اخترباره ای
-
فر او کروبیان را جان شدست
او درین دیوانگی پنهان شدست
-
لیک هر دیوانه را جان نشمری
سر منه گوساله را چون سامری
-
چون ولیی آشکارا با تو گفت
صد هزاران غیب و اسرار نهفت
-
مر ترا آن فهم و آن دانش نبود
وا ندانستی تو سرگین را ز عود
-
از جنون خود را ولی چون پرده ساخت
مر ورا ای کور کی خواهی شناخت
-
گر ترا بازست آن دیده یقین
زیر هر سنگی یکی سرهنگ بین
-
پیش آن چشمی که باز و رهبرست
هر گلیمی را کلیمی در برست
-
مر ولی را هم ولی شهره کند
هر که را او خواست با بهره کند
-
کس نداند از خرد او را شناخت
چونک او مر خویش را دیوانه ساخت
-
چون بدزدد دزد بینایی ز کور
هیچ یابد دزد را او در عبور
-
کور نشناسد که دزد او که بود
گرچه خود بر وی زند دزد عنود
-
چون گزد سگ کور صاحب ژنده را
کی شناسد آن سگ درنده را