-
جسم مجنون را ز رنج و دوریی
اندر آمد ناگهان رنجوریی
-
خون بجوش آمد ز شعله اشتیاق
تا پدید آمد بر آن مجنون خناق
-
پس طبیب آمد بدار و کردنش
گفت چاره نیست هیچ از رگ زنش
-
رگ زدن باید برای دفع خون
رگ زنی آمد بدانجا ذو فنون
-
بازوش بست و گرفت آن نیش او
بانک بر زد در زمان آن عشق خو
-
مزد خود بستان و ترک فصد کن
گر بمیرم گو برو جسم کهن
-
گفت آخر از چه می ترسی ازین
چون نمی ترسی تو از شیر عرین
-
شیر و گرگ و خرس و هر گور و دده
گرد بر گرد تو شب گرد آمده
-
می نه آیدشان ز تو بوی بشر
ز انبهی عشق و وجد اندر جگر
-
گرگ و خرس و شیر داند عشق چیست
کم ز سگ باشد که از عشق او عمیست
-
گر رگ عشقی نبودی کلب را
کی بجستی کلب کهفی قلب را
-
هم ز جنس او به صورت چون سگان
گر نشد مشهور هست اندر جهان
-
بو نبردی تو دل اندر جنس خویش
کی بری تو بوی دل از گرگ و میش
-
گر نبودی عشق هستی کی بدی
کی زدی نان بر تو و کی تو شدی
-
نان تو شد از چه ز عشق و اشتها
ورنه نان را کی بدی تا جان رهی
-
عشق نان مرده را می جان کند
جان که فانی بود جاویدان کند
-
گفت مجنون من نمی ترسم ز نیش
صبر من از کوه سنگین هست بیش
-
منبلم بی زخم ناساید تنم
عاشقم بر زخمها بر می تنم
-
لیک از لیلی وجود من پرست
این صدف پر از صفات آن درست
-
ترسم ای فصاد گر فصدم کنی
نیش را ناگاه بر لیلی زنی
-
داند آن عقلی که او دل روشنیست
در میان لیلی و من فرق نیست