مولانا
https://www.sherfarsi.ir/molavi/بیست-و-ششم

  1. ای جان مرا از غم و اندیشه خریده

    جان را بستم در گل و گلزار کشیده

  2. دیده که جهان از نظرش دور فتاده ست

    نادیده بیاورده دگرباره بدیده

  3. جان را سبکی داده و ببریده ز اشغال

    تا دررسد اندر هوس خویش جریده

  4. جولاهه کی باشد که دهی سطنت او را

    پا در چه اندیشه و سودا بتنیده

  5. آن کس که ز باغت خرد انگور فشارد

    شیرین بودش لاجرم ای دوست عقیده

  6. آن روز که هر باغ بسوزد ز خزانها

    باشند درختان تو از میوه خمیده

  7. جان را زند آ باغ صلاهای تعالوا

    جان در تن پرخون پر از ریم خزیده

  8. چون گنج برآزین حدث ای جان و جهان گیر

    در گوش کن این پند من ای گوشه گزیده

  9. پیسه رسنست این شب و این روز حذر کن

    کز پیسه رسن ترسد هر مار گزیده

  10. این گردن ما زین رسن پیسه ایام

    کی گردد چون گردن احرار رهیده

  11. از بولهب و جفتی او چونک ببریم

    بینیم ز خود حبل مسد را سکلیده

  12. بی فصل خزان گلشن ارواح شکفته

    بی کام و دهان هر فرس روح چریده

  13. افسار گسسته فرس و رفته به صحرا

    مرعا و قرو دیده و ازهار دمیده

  14. ترجیع کنم تا که سر رشته بیابند

    مستان همه از بهر چنین گنج خرابند

  15. باد آمد و با بید همی گوید هی هی

    این جنبش و این شورش و این رقص تو تا کی

  16. می گوید آن بید بدان باد ز خود پرس

    ای برده مرا از سرو ای داده مرا می

  17. اندر تن من یک رگ هشیار نماندست

    ای رفته می عشق تو اندر رگ و در پی

  18. از مردم هشیار بجو قصه و تاریخ

    کین سابقه کی آمد وان خاتمه تا کی

  19. آن ترک سلامم کند و گوید کیسن

    گویم که خمش کن که نه کی دانم و نی بی

  20. آن معتزلی پرسد معدوم نه شی ء است

    بیخود بر من شیی بود و با خود لاشی

  21. لب بر لب دلدار چو خواهی که نهی تو

    از خویش تهی باش بیاموز ازان نی

  22. اندیشه مرا برد سحرگاه به باغی

    باغی که برون نیست ز دنیا و نه در وی

  23. پرسیدم کای باغ عجایب تو چه باغی

    گفت آنک نترسم ز زمستان و نه از دی

  24. نزدیکم و دورم ز تو چون ماه و چو خورشید

    وین دور نماند چو کند راه خدا طی

  25. گیرم که نبینی به نظر چشمه خورشید

    نی گرمیت از شمس بدافسردگی از فی

  26. هین دور شو از سردی و بفزای ز گرمی

    تا صیف شود بهمنت و رشد شود غنی

  27. خورشید نماید خبر بی دم و بی حرف

    بربند لب از ابجد و از هوز و حطی

  28. ترجیع سوم را چو سرآغاز نهادیم

    بس مرغ نهان را که پر و بال گشادیم

  29. برجه که رسیدند رسولان بهاری

    انگیخت شکاران تو آن شاه شکاری

  30. از دشت عدم تا بوجودست بسی راه

    آموخت عدم را شه الاقی و سواری

  31. در باغ زهر گور یکی مرده برآمد

    بنگر به عزیزان که برستند ز خواری

  32. در زلزلت الارض خدا گفت زمین را

    امرزو کنم زنده هر آن مرده که داری

  33. ابرش عوض آب همی روح فشاند

    تو شرم نداری که بنالی ز نزاری