-
اندر آن بودیم کان شخص از عسس
راند اندر باغ از خوفی فرس
-
بود اندر باغ آن صاحب جمال
کز غمش این در عنا بد هشت سال
-
سایه او را نبود امکان دید
هم چو عنقا وصف او را می شنید
-
جز یکی لقیه که اول از قضا
بر وی افتاد و شد او را دلربا
-
بعد از آن چندان که می کوشید او
خود مجالش می نداد آن تندخو
-
نه بلا به چاره بودش نه به مال
چشم پر و بی طمع بود آن نهال
-
عاشق هر پیشه ای و مطلبی
حق بیالود اول کارش لبی
-
چون بدان آسیب در جست آمدند
پیش پاشان می نهد هر روز بند
-
چون در افکندش بجست و جوی کار
بعد از آن در بست که کابین بیار
-
هم بر آن بو می تنند و می روند
هر دمی راجی و آیس می شوند
-
هر کسی را هست اومید بری
که گشادندش در آن روزی دری
-
باز در بستندش و آن درپرست
بر همان اومید آتش پا شدست
-
چون درآمد خوش در آن باغ آن جوان
خود فرو شد پا به گنجش ناگهان
-
مر عسس را ساخته یزدان سبب
تا ز بیم او دود در باغ شب
-
بیند آن معشوقه را او با چراغ
طالب انگشتری در جوی باغ
-
پس قرین می کرد از ذوق آن نفس
با ثنای حق دعای آن عسس
-
که زیان کردم عسس را از گریز
بیست چندان سیم و زر بر وی بریز
-
از عوانی مر ورا آزاد کن
آنچنان که شادم او را شاد کن
-
سعد دارش این جهان و آن جهان
از عوانی و سگی اش وا رهان
-
گرچه خوی آن عوان هست ای خدا
که هماره خلق را خواهد بلا
-
گر خبر آید که شه جرمی نهاد
بر مسلمانان شود او زفت و شاد
-
ور خبر آید که شه رحمت نمود
از مسلمانان فکند آن را به جود
-
ماتمی در جان او افتد از آن
صد چنین ادبارها دارد عوان
-
او عوان را در دعا در می کشید
کز عوان او را چنان راحت رسید
-
بر همه زهر و برو تریاق بود
آن عوان پیوند آن مشتاق بود
-
پس بد مطلق نباشد در جهان
بد به نسبت باشد این را هم بدان
-
در زمانه هیچ زهر و قند نیست
که یکی را پا دگر را بند نیست
-
مر یکی را پا دگر را پای بند
مر یکی را زهر و بر دیگر چو قند
-
زهر مار آن مار را باشد حیات
نسبتش با آدمی باشد ممات
-
خلق آبی را بود دریا چو باغ
خلق خاکی را بود آن مرگ و داغ
-
همچنین بر می شمر ای مرد کار
نسبت این از یکی کس تا هزار
-
زید اندر حق آن شیطان بود
در حق شخصی دگر سلطان بود
-
آن بگوید زید صدیق سنیست
وین بگوید زید گبر کشتنیست
-
گر تو خواهی کو ترا باشد شکر
پس ورا از چشم عشاقش نگر
-
منگر از چشم خودت آن خوب را
بین به چشم طالبان مطلوب را
-
چشم خود بر بند زان خوش چشم تو
عاریت کن چشم از عشاق او
-
بلک ازو کن عاریت چشم و نظر
پس ز چشم او بروی او نگر
-
تا شوی آمن ز سیری و ملال
گفت کان الله له زین ذوالجلال
-
چشم او من باشم و دست و دلش
تا رهد از مدبریها مقبلش
-
هر چه مکرو هست چون شد او دلیل
سوی محبوبت حبیبست و خلیل