-
گفت قاضی بس تهی رو صوفیی
خالی از فطنت چو کاف کوفیی
-
تو بنشنیدی که آن پر قند لب
غدر خیاطان همی گفتی به شب
-
خلق را در دزدی آن طایفه
می نمود افسانه های سالفه
-
قصه پاره ربایی در برین
می حکایت کرد او با آن و این
-
در سمر می خواند دزدی نامه ای
گرد او جمع آمده هنگامه ای
-
مستمع چون یافت جاذب زان وفود
جمله اجزااش حکایت گشته بود