-
ای دریغا که دوا در رنجتان
گشت زهر قهر جان آهنجتان
-
ظلمت افزود این چراغ آن چشم را
چون خدا بگماشت پرده خشم را
-
چه رئیسی جست خواهیم از شما
که ریاستمان فزونست از سما
-
چه شرف یابد ز کشتی بحر در
خاصه کشتیی ز سرگین گشته پر
-
ای دریغ آن دیده کور و کبود
آفتابی اندرو ذره نمود
-
ز آدمی که بود بی مثل و ندید
دیده ابلیس جز طینی ندید
-
چشم دیوانه بهارش دی نمود
زان طرف جنبید کو را خانه بود
-
ای بسا دولت که آید گاه گاه
پیش بی دولت بگردد او ز راه
-
ای بسا معشوق کاید ناشناخت
پیش بدبختی نداند عشق باخت
-
این غلط ده دیده را حرمان ماست
وین مقلب قلب را سؤ القضاست
-
چون بت سنگین شما را قبله شد
لعنت و کوری شما را ظله شد
-
چون بشاید سنگتان انباز حق
چون نشاید عقل و جان همراز حق
-
پشه مرده هما را شد شریک
چون نشاید زنده همراز ملیک
-
یا مگر مرده تراشیده شماست
پشه زنده تراشیده خداست
-
عاشق خویشید و صنعت کرد خویش
دم ماران را سر مارست کیش
-
نه در آن دم دولتی و نعمتی
نه در آن سر راحتی و لذتی
-
گرد سر گردان بود آن دم مار
لایق اند و درخورند آن هر دو یار
-
آنچنان گوید حکیم غزنوی
در الهی نامه گر خوش بشنوی
-
کم فضولی کن تو در حکم قدر
درخور آمد شخص خر با گوش خر
-
شد مناسب عضوها و ابدانها
شد مناسب وصفها با جانها
-
وصف هر جانی تناسب باشدش
بی گمان با جان که حق بتراشدش
-
چون صفت با جان قرین کردست او
پس مناسب دانش همچون چشم و رو
-
شد مناسب وصفها در خوب و زشت
شد مناسب حرفها که حق نبشت
-
دیده و دل هست بین اصبعین
چون قلم در دست کاتب ای حسین
-
اصبع لطفست و قهر و در میان
کلک دل با قبض و بسطی زین بنان
-
ای قلم بنگر گر اجلالیستی
که میان اصبعین کیستی
-
جمله قصد و جنبشت زین اصبعست
فرق تو بر چار راه مجمعست
-
این حروف حالهات از نسخ اوست
عزم و فسخت هم ز عزم و فسخ اوست
-
جز نیاز و جز تضرع راه نیست
زین تقلب هر قلم آگاه نیست
-
این قلم داند ولی بر قدر خود
قدر خود پیدا کند در نیک و بد
-
آنچ در خرگوش و پیل آویختند
تا ازل را با حیل آمیختند