-
بود شیخی دایما او وامدار
از جوامردی که بود آن نامدار
-
ده هزاران وام کردی از مهان
خرج کردی بر فقیران جهان
-
هم بوام او خانقاهی ساخته
جان و مال و خانقه در باخته
-
وام او را حق ز هر جا می گزارد
کرد حق بهر خلیل از ریگ آرد
-
گفت پیغامبر که در بازارها
دو فرشته می کنند ایدر دعا
-
کای خدا تو منفقان را ده خلف
ای خدا تو ممسکان را ده تلف
-
خاصه آن منفق که جان انفاق کرد
حلق خود قربانی خلاق کرد
-
حلق پیش آورد اسمعیل وار
کارد بر حلقش نیارد کرد کار
-
پس شهیدان زنده زین رویند و خوش
تو بدان قالب بمنگر گبروش
-
چون خلف دادستشان جان بقا
جان ایمن از غم و رنج و شقا
-
شیخ وامی سالها این کار کرد
می ستد می داد همچون پای مرد
-
تخمها می کاشت تا روز اجل
تا بود روز اجل میر اجل
-
چونک عمر شیخ در آخر رسید
در وجود خود نشان مرگ دید
-
وام داران گرد او بنشسته جمع
شیخ بر خود خوش گدازان همچو شمع
-
وام داران گشته نومید و ترش
درد دلها یار شد با درد شش
-
شیخ گفت این بدگمانان را نگر
نیست حق را چار صد دینار زر
-
کودکی حلوا ز بیرون بانگ زد
لاف حلوا بر امید دانگ زد
-
شیخ اشارت کرد خادم را بسر
که برو آن جمله حلوا را بخر
-
تا غریمان چونک آن حلوا خورند
یک زمانی تلخ در من ننگرند
-
در زمان خادم برون آمد بدر
تا خرد او جمله حلوا را بزر
-
گفت او را کوترو حلوا بچند
گفت کودک نیم دینار و ادند
-
گفت نه از صوفیان افزون مجو
نیم دینارت دهم دیگر مگو
-
او طبق بنهاد اندر پیش شیخ
تو ببین اسرار سر اندیش شیخ
-
کرد اشارت با غریمان کین نوال
نک تبرک خوش خورید این را حلال
-
چون طبق خالی شد آن کودک ستد
گفت دینارم بده ای با خرد
-
شیخ گفتا از کجا آرم درم
وام دارم می روم سوی عدم
-
کودک از غم زد طبق را بر زمین
ناله و گریه بر آورد و حنین
-
می گریست از غبن کودک های های
کای مرا بشکسته بودی هر دو پای
-
کاشکی من گرد گلخن گشتمی
بر در این خانقه نگذشتمی
-
صوفیان طبل خوار لقمه جو
سگ دلان و همچو گربه روی شو
-
از غریو کودک آنجا خیر و شر
گرد آمد گشت بر کودک حشر
-
پیش شیخ آمد که ای شیخ درشت
تو یقین دان که مرا استاد کشت
-
گر روم من پیش او دست تهی
او مرا بکشد اجازت می دهی
-
وان غریمان هم بانکار و جحود
رو به شیخ آورده کین باری چه بود
-
مال ما خوردی مظالم می بری
از چه بود این ظلم دیگر بر سری
-
تا نماز دیگر آن کودک گریست
شیخ دیده بست و در وی ننگریست
-
شیخ فارغ از جفا و از خلاف
در کشیده روی چون مه در لحاف
-
با ازل خوش با اجل خوش شادکام
فارغ از تشنیع و گفت خاص و عام
-
آنک جان در روی او خندد چو قند
از ترش رویی خلقش چه گزند
-
آنک جان بوسه دهد بر چشم او
کی خورد غم از فلک وز خشم او
-
در شب مهتاب مه را بر سماک
از سگان و وعوع ایشان چه باک
-
سگ وظیفه خود بجا می آورد
مه وظیفه خود برخ می گسترد
-
کارک خود می گزارد هر کسی
آب نگذارد صفا بهر خسی
-
خس خسانه می رود بر روی آب
آب صافی می رود بی اضطراب
-
مصطفی مه می شکافد نیم شب
ژاژ می خاید ز کینه بولهب
-
آن مسیحا مرده زنده می کند
وان جهود از خشم سبلت می کند
-
بانگ سگ هرگز رسد در گوش ماه
خاصه ماهی کو بود خاص اله
-
می خورد شه بر لب جو تا سحر
در سماع از بانگ چغزان بی خبر
-
هم شدی توزیع کودک دانگ چند
همت شیخ آن سخا را کرد بند
-
تا کسی ندهد به کودک هیچ چیز
قوت پیران ازین بیش است نیز
-
شد نماز دیگر آمد خادمی
یک طبق بر کف ز پیش حاتمی
-
صاحب مالی و حالی پیش پیر
هدیه بفرستاد کز وی بد خبیر
-
چارصد دینار بر گوشه طبق
نیم دینار دگر اندر ورق
-
خادم آمد شیخ را اکرام کرد
وان طبق بنهاد پیش شیخ فرد
-
چون طبق را از غطا وا کرد رو
خلق دیدند آن کرامت را ازو
-
آه و افغان از همه برخاست زود
کای سر شیخان و شاهان این چه بود
-
این چه سرست این چه سلطانیست باز
ای خداوند خداوندان راز
-
ما ندانستیم ما را عفو کن
بس پراکنده که رفت از ما سخن
-
ما که کورانه عصاها می زنیم
لاجرم قندیلها را بشکنیم
-
ما چو کران ناشنیده یک خطاب
هرزه گویان از قیاس خود جواب
-
ما ز موسی پند نگرفتیم کو
گشت از انکار خضری زردرو
-
با چنان چشمی که بالا می شتافت
نور چشمش آسمان را می شکافت
-
کرده با چشمت تعصب موسیا
از حماقت چشم موش آسیا
-
شیخ فرمود آن همه گفتار و قال
من بحل کردم شما را آن حلال
-
سر این آن بود کز حق خواستم
لاجرم بنمود راه راستم
-
گفت آن دینار اگر چه اندکست
لیک موقوف غریو کودکست
-
تا نگرید کودک حلوا فروش
بحر رحمت در نمی آید به جوش
-
ای برادر طفل طفل چشم تست
کام خود موقوف زاری دان درست
-
گر همی خواهی که آن خلعت رسد
پس بگریان طفل دیده بر جسد
مولانا
https://www.sherfarsi.ir/molavi/حلوا-خریدن-شیخ-احمد-خضرویه-جهت-غریمان-بالهام-حق-تعالی
نوال
- نَوال
- دهش، بخشش
- بهره، نصیب
- سزاوار