-
بود یک میراثی مال و عقار
جمله را خورد و بماند او عور و زار
-
مال میراثی ندارد خود وفا
چون بناکام از گذشته شد جدا
-
او نداند قدر هم کاسان بیافت
کو بکد و رنج و کسبش کم شتاف
-
قدر جان زان می ندانی ای فلان
که بدادت حق به بخشش رایگان
-
نقد رفت و کاله رفته و خانه ها
ماند چون چغدان در آن ویرانه ها
-
گفت یا رب برگ دادی رفت برگ
یا بده برگی و یا بفرست مرگ
-
چون تهی شد یاد حق آغاز کرد
یا رب و یا رب اجرنی ساز کرد
-
چون پیمبر گفته مؤمن مزهرست
در زمان خالیی ناله گرست
-
چون شود پر مطربش بنهد ز دست
پر مشو که آسیب دست او خوشست
-
تی شو و خوش باش بین اصبعین
کز می لا این سرمستست این
-
رفت طغیان آب از چشمش گشاد
آب چشمش زرع دین را آب داد