-
شب چو شه محمود برمی گشت فرد
با گروهی قوم دزدان باز خورد
-
پس بگفتندش کیی ای بوالوفا
گفت شه من هم یکی ام از شما
-
آن یکی گفت ای گروه مکر کیش
تا بگوید هر یکی فرهنگ خویش
-
تا بگوید با حریفان در سمر
کو چه دارد در جبلت از هنر
-
آن یکی گفت ای گروه فن فروش
هست خاصیت مرا اندر دو گوش
-
که بدانم سگ چه می گوید به بانگ
قوم گفتندش ز دیناری دو دانگ
-
آن دگر گفت ای گروه زرپرست
جمله خاصیت مرا چشم اندرست
-
هر که را شب بینم اندر قیروان
روز بشناسم من او را بی گمان
-
گفت یک خاصیتم در بازو است
که زنم من نقبها با زور دست
-
گفت یک خاصیتم در بینی است
کار من در خاکها بوبینی است
-
سرالناس معادن داد دست
که رسول آن را پی چه گفته است
-
من ز خاک تن بدانم کاندر آن
چند نقدست و چه دارد او ز کان
-
در یکی کان زر بی اندازه درج
وان دگر دخلش بود کمتر ز خرج
-
هم چو مجنون بو کنم من خاک را
خاک لیلی را بیابم بی خطا
-
بو کنم دانم ز هر پیراهنی
گر بود یوسف و گر آهرمنی
-
هم چو احمد که برد بو از یمن
زان نصیبی یافت این بینی من
-
که کدامین خاک همسایه زرست
یا کدامین خاک صفر و ابترست
-
گفت یک نک خاصیت در پنجه ام
که کمندی افکنم طول علم
-
هم چو احمد که کمند انداخت جانش
تا کمندش برد سوی آسمانش
-
گفت حقش ای کمندانداز بیت
آن ز من دان ما رمیت اذ رمیت
-
پس بپرسیدند زان شه کای سند
مر ترا خاصیت اندر چه بود
-
گفت در ریشم بود خاصیتم
که رهانم مجرمان را از نقم
-
مجرمان را چون به جلادان دهند
چون بجنبد ریش من زیشان رهند
-
چون بجنبانم به رحمت ریش را
طی کنند آن قتل و آن تشویش را
-
قوم گفتندش که قطب ما توی
که خلاص روز محنتمان شوی
-
چون سگی بانگی بزد از سوی راست
گفت می گوید که سلطان با شماست
-
خاک بو کرد آن دگر از ربوه ای
گفت این هست از وثاق بیوه ای
-
پس کمند انداخت استاد کمند
تا شدند آن سوی دیوار بلند
-
جای دیگر خاک را چون بوی کرد
گفت خاک مخزن شاهیست فرد
-
نقب زن زد نقب در مخزن رسید
هر یکی از مخزن اسبابی کشید
-
بس زر و زربفت و گوهرهای زفت
قوم بردند و نهان کردند تفت
-
شه معین دید منزل گاهشان
حلیه و نام و پناه و راهشان
-
خویش را دزدید ازیشان بازگشت
روز در دیوان بگفت آن سرگذشت
-
پس روان گشتند سرهنگان مست
تا که دزدان را گرفتند و ببست
-
دست بسته سوی دیوان آمدند
وز نهیب جان خود لرزان شدند
-
چونک استادند پیش تخت شاه
یار شبشان بود آن شاه چو ماه
-
آنک چشمش شب بهرکه انداختی
روز دیدی بی شکش بشناختی
-
شاه را بر تخت دید و گفت این
بود با ما دوش شب گرد و قرین
-
آنک چندین خاصیت در ریش اوست
این گرفت ما هم از تفتیش اوست
-
عارف شه بود چشمش لاجرم
بر گشاد از معرفت لب با حشم
-
گفت و هو معکم این شاه بود
فعل ما می دید و سرمان می شنود
-
چشم من ره برد شب شه را شناخت
جمله شب با روی ماهش عشق باخت
-
امت خود را بخواهم من ازو
کو نگرداند ز عارف هیچ رو
-
چشم عارف دان امان هر دو کون
که بدو یابید هر بهرام عون
-
زان محمد شافع هر داغ بود
که ز جز شه چشم او مازاغ بود
-
در شب دنیا که محجوبست شید
ناظر حق بود و زو بودش امید
-
از الم نشرح دو چشمش سرمه یافت
دید آنچ جبرئیل آن بر نتافت
-
مر یتیمی را که سرمه حق کشد
گردد او در یتیم با رشد
-
نور او بر ذره ها غالب شود
آن چنان مطلوب را طالب شود
-
در نظر بودش مقامات العباد
لاجرم نامش خدا شاهد نهاد
-
آلت شاهد زبان و چشم تیز
که ز شب خیزش ندارد سر گریز
-
گر هزاران مدعی سر بر زند
گوش قاضی جانب شاهد کند
-
قاضیان را در حکومت این فنست
شاهد ایشان را دو چشم روشنست
-
گفت شاهد زان به جای دیده است
کو بدیده بی غرض سر دیده است
-
مدعی دیده ست اما با غرض
پرده باشد دیده دل را غرض
-
حق همی خواهد که تو زاهد شوی
تا غرض بگذاری و شاهد شوی
-
کین غرضها پرده دیده بود
بر نظر چون پرده پیچیده بود
-
پس نبیند جمله را با طم و رم
حبک الاشیاء یعمی و یصم
-
در دلش خورشید چون نوری نشاند
پیشش اختر را مقادیری نماند
-
پس بدید او بی حجاب اسرار را
سیر روح مؤمن و کفار را
-
در زمین حق را و در چرخ سمی
نیست پنهان تر ز روح آدمی
-
باز کرد از رطب و یابس حق نورد
روح را من امر ربی مهر کرد
-
پس چو دید آن روح را چشم عزیز
پس برو پنهان نماند هیچ چیز
-
شاهد مطلق بود در هر نزاع
بشکند گفتش خمار هر صداع
-
نام حق عدلست و شاهد آن اوست
شاهد عدلست زین رو چشم دوست
-
منظر حق دل بود در دو سرا
که نظر در شاهد آید شاه را
-
عشق حق و سر شاهدبازیش
بود مایه جمله پرده سازیش
-
پس از آن لولاک گفت اندر لقا
در شب معراج شاهدباز ما
-
این قضا بر نیک و بد حاکم بود
بر قضا شاهد نه حاکم می شود
-
شد اسیر آن قضا میر قضا
شاد باش ای چشم تیز مرتضی
-
عارف از معروف بس درخواست کرد
کای رقیب ما تو اندر گرم و سرد
-
ای مشیر ما تو اندر خیر و شر
از اشارتهات دل مان بی خبر
-
ای یرانا لانراه روز و شب
چشم بند ما شده دید سبب
-
چشم من از چشم ها بگزیده شد
تا که در شب آفتابم دیده شد
-
لطف معروف تو بود آن ای بهی
پس کمال البر فی اتمامه
-
یا رب اتمم نورنا فی الساهره
وانجنا من مفضحات قاهره
-
یار شب را روز مهجوری مده
جان قربت دیده را دوری مده
-
بعد تو مرگیست با درد و نکال
خاصه بعدی که بود بعد الوصال
-
آنک دیدستت مکن نادیده اش
آب زن بر سبزه بالیده اش
-
من نکردم لا ابالی در روش
تو مکن هم لاابالی در خلش
-
هین مران از روی خود او را بعید
آنک او یک باره آن روی تو دید
-
دید روی جز تو شد غل گلو
کل شی ء ما سوی الله باطل
-
باطل اند و می نمایندم رشد
زانک باطل باطلان را می کشد
-
ذره ذره کاندرین ارض و سماست
جنس خود را هر یکی چون کهرباست
-
معده نان را می کشد تا مستقر
می کشد مر آب را تف جگر
-
چشم جذاب بتان زین کویها
مغز جویان از گلستان بویها
-
زانک حس چشم آمد رنگ کش
مغز و بینی می کشد بوهای خوش
-
زین کششها ای خدای رازدان
تو به جذب لطف خودمان ده امان
-
غالبی بر جاذبان ای مشتری
شاید ار درماندگان را وا خری
-
رو به شه آورد چون تشنه به ابر
آنک بود اندر شب قدر آن بدر
-
چون لسان وجان او بود آن او
آن او با او بود گستاخ گو
-
گفت ما گشتیم چون جان بند طین
آفتاب جان توی در یوم دین
-
وقت آن شد ای شه مکتوم سیر
کز کرم ریشی بجنبانی به خیر
-
هر یکی خاصیت خود را نمود
آن هنرها جمله بدبختی فزود
-
آن هنرها گردن ما را ببست
زان مناصب سرنگوساریم و پست
-
آن هنر فی جیدنا حبل مسد
روز مردن نیست زان فنها مدد
-
جز همان خاصیت آن خوش حواس
که به شب بد چشم او سلطان شناس
-
آن هنرها جمله غول راه بود
غیر چشمی کو ز شه آگاه بود
-
شاه را شرم از وی آمد روز بار
که به شب بر روی شه بودش نظار
-
وان سگ آگاه از شاه وداد
خود سگ کهفش لقب باید نهاد
-
خاصیت در گوش هم نیکو بود
کو به بانگ سگ ز شیر آگه شود
-
سگ چو بیدارست شب چون پاسبان
بی خبر نبود ز شبخیز شهان
-
هین ز بدنامان نباید ننگ داشت
هوش بر اسرارشان باید گماشت
-
هر که او یک بار خود بدنام شد
خود نباید نام جست و خام شد
-
ای بسا زر که سیه تابش کنند
تا شود آمن ز تاراج و گزند