-
یک حکایت بشنو از تاریخ گوی
تا بری زین راز سرپوشیده بوی
-
مارگیری رفت سوی کوهسار
تا بگیرد او به افسونهاش مار
-
گر گران و گر شتابنده بود
آنک جویندست یابنده بود
-
در طلب زن دایما تو هر دو دست
که طلب در راه نیکو رهبرست
-
لنگ و لوک و خفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب
-
گه بگفت و گه بخاموشی و گه
بوی کردن گیر هر سو بوی شه
-
گفت آن یعقوب با اولاد خویش
جستن یوسف کنید از حد بیش
-
هر حس خود را درین جستن بجد
هر طرف رانید شکل مستعد
-
گفت از روح خدا لا تیاسوا
همچو گم کرده پسر رو سو بسو
-
از ره حس دهان پرسان شوید
گوش را بر چار راه آن نهید
-
هر کجا بوی خوش آید بو برید
سوی آن سر کاشنای آن سرید
-
هر کجا لطفی ببینی از کسی
سوی اصل لطف ره یابی عسی
-
این همه خوشها ز دریاییست ژرف
جزو را بگذار و بر کل دار طرف
-
جنگهای خلق بهر خوبیست
برگ بی برگی نشان طوبیست
-
خشمهای خلق بهر آشتیست
دام راحت دایما بی راحتیست
-
هر زدن بهر نوازش را بود
هر گله از شکر آگه می کند
-
بوی بر از جزو تا کل ای کریم
بوی بر از ضد تا ضد ای حکیم
-
جنگلها می آشتی آرد درست
مارگیر از بهر یاری مار جست
-
بهر یاری مار جوید آدمی
غم خورد بهر حریف بی غمی
-
او همی جستی یکی ماری شگرف
گرد کوهستان و در ایام برف
-
اژدهایی مرده دید آنجا عظیم
که دلش از شکل او شد پر ز بیم
-
مارگیر اندر زمستان شدید
مار می جست اژدهایی مرده دید
-
مارگیر از بهر حیرانی خلق
مار گیرد اینت نادانی خلق
-
آدمی کوهیست چون مفتون شود
کوه اندر مار حیران چون شود
-
خویشتن نشناخت مسکین آدمی
از فزونی آمد و شد در کمی
-
خویشتن را آدمی ارزان فروخت
بود اطلس خویش بر دلقی بدوخت
-
صد هزاران مار و که حیران اوست
او چرا حیران شدست و ماردوست
-
مارگیر آن اژدها را بر گرفت
سوی بغداد آمد از بهر شگفت
-
اژدهایی چون ستون خانه ای
می کشیدش از پی دانگانه ای
-
کاژدهای مرده ای آورده ام
در شکارش من جگرها خورده ام
-
او همی مرده گمان بردش ولیک
زنده بود و او ندیدش نیک نیک
-
او ز سرماها و برف افسرده بود
زنده بود و شکل مرده می نمود
-
عالم افسردست و نام او جماد
جامد افسرده بود ای اوستاد
-
باش تا خورشید حشر آید عیان
تا ببینی جنبش جسم جهان
-
چون عصای موسی اینجا مار شد
عقل را از ساکنان اخبار شد
-
پاره خاک ترا چون مرد ساخت
خاکها را جملگی شاید شناخت
-
مرده زین سو اند و زان سو زنده اند
خامش اینجا و آن طرف گوینده اند
-
چون از آن سوشان فرستد سوی ما
آن عصا گردد سوی ما اژدها
-
کوهها هم لحن داودی کند
جوهر آهن بکف مومی بود
-
باد حمال سلیمانی شود
بحر با موسی سخن دانی شود
-
ماه با احمد اشارت بین شود
نار ابراهیم را نسرین شود
-
خاک قارون را چو ماری در کشد
استن حنانه آید در رشد
-
سنگ بر احمد سلامی می کند
کوه یحیی را پیامی می کند
-
ما سمعیعیم و بصیریم و خوشیم
با شما نامحرمان ما خامشیم
-
چون شما سوی جمادی می روید
محرم جان جمادان چون شوید
-
از جمادی عالم جانها روید
غلغل اجزای عالم بشنوید
-
فاش تسبیح جمادات آیدت
وسوسه تاویلها نربایدت
-
چون ندارد جان تو قندیلها
بهر بینش کرده ای تاویلها
-
که غرض تسبیح ظاهر کی بود
دعوی دیدن خیال غی بود
-
بلک مر بیننده را دیدار آن
وقت عبرت می کند تسبیح خوان
-
پس چو از تسبیح یادت می دهد
آن دلالت همچو گفتن می بود
-
این بود تاویل اهل اعتزال
و آن آنکس کو ندارد نور حال
-
چون ز حس بیرون نیامد آدمی
باشد از تصویر غیبی اعجمی
-
این سخن پایان ندارد مارگیر
می کشید آن مار را با صد زحیر
-
تا به بغداد آمد آن هنگامه جو
تا نهد هنگامه ای بر چارسو
-
بر لب شط مرد هنگامه نهاد
غلغله در شهر بغداد اوفتاد
-
مارگیری اژدها آورده است
بوالعجب نادر شکاری کرده است
-
جمع آمد صد هزاران خام ریش
صید او گشته چو او از ابلهیش
-
منتظر ایشان و هم او منتظر
تا که جمع آیند خلق منتشر
-
مردم هنگامه افزون تر شود
کدیه و توزیع نیکوتر رود
-
جمع آمد صد هزاران ژاژخا
حلقه کرده پشت پا بر پشت پا
-
مرد را از زن خبر نه ز ازدحام
رفته درهم چون قیامت خاص و عام
-
چون همی حراقه جنبانید او
می کشیدند اهل هنگامه گلو
-
و اژدها کز زمهریر افسرده بود
زیر صد گونه پلاس و پرده بود
-
بسته بودش با رسنهای غلیظ
احتیاطی کرده بودش آن حفیظ
-
در درنگ انتظار و اتفاق
تافت بر آن مار خورشید عراق
-
آفتاب گرم سیرش گرم کرد
رفت از اعضای او اخلاط سرد
-
مرده بود و زنده گشت او از شگفت
اژدها بر خویش جنبیدن گرفت
-
خلق را از جنبش آن مرده مار
گشتشان آن یک تحیر صد هزار
-
با تحیر نعره ها انگیختند
جملگان از جنبشش بگریختند
-
می سکست او بند و زان بانگ بلند
هر طرف می رفت چاقاچاق بند
-
بندها بسکست و بیرون شد ز زیر
اژدهایی زشت غران همچو شیر
-
در هزیمت بس خلایق کشته شد
از فتاده و کشتگان صد پشته شد
-
مارگیر از ترس بر جا خشک گشت
که چه آوردم من از کهسار و دشت
-
گرگ را بیدار کرد آن کور میش
رفت نادان سوی عزرائیل خویش
-
اژدها یک لقمه کرد آن گیج را
سهل باشد خون خوری حجاج را
-
خویش را بر استنی پیچید و بست
استخوان خورده را در هم شکست
-
نفست اژدرهاست او کی مرده است
از غم و بی آلتی افسرده است
-
گر بیابد آلت فرعون او
که بامر او همی رفت آب جو
-
آنگه او بنیاد فرعونی کند
راه صد موسی و صد هارون زند
-
کرمکست آن اژدها از دست فقر
پشه ای گردد ز جاه و مال صقر
-
اژدها را دار در برف فراق
هین مکش او را به خورشید عراق
-
تا فسرده می بود آن اژدهات
لقمه اویی چو او یابد نجات
-
مات کن او را و آمن شو ز مات
رحم کم کن نیست او ز اهل صلات
-
کان تف خورشید شهوت بر زند
آن خفاش مردریگت پر زند
-
می کشانش در جهاد و در قتال
مردوار الله یجزیک الوصال
-
چونک آن مرد اژدها را آورید
در هوای گرم خوش شد آن مرید
-
لاجرم آن فتنه ها کرد ای عزیز
بیست همچندان که ما گفتیم نیز
-
تو طمع داری که او را بی جفا
بسته داری در وقار و در وفا
-
هر خسی را این تمنی کی رسد
موسیی باید که اژدرها کشد
-
صدهزاران خلق ز اژدرهای او
در هزیمت کشته شد از رای او