-
آن یکی عاشق به پیش یار خود
می شمرد از خدمت و از کار خود
-
کز برای تو چنین کردم چنان
تیرها خوردم درین رزم و سنان
-
مال رفت و زور رفت و نام رفت
بر من از عشقت بسی ناکام رفت
-
هیچ صبحم خفته یا خندان نیافت
هیچ شامم با سر و سامان نیافت
-
آنچ او نوشیده بود از تلخ و درد
او به تفصیلش یکایک می شمرد
-
نه از برای منتی بل می نمود
بر درستی محبت صد شهود
-
عاقلان را یک اشارت بس بود
عاشقان را تشنگی زان کی رود
-
می کند تکرار گفتن بی ملال
کی ز اشارت بس کند حوت از زلال
-
صد سخن می گفت زان درد کهن
در شکایت که نگفتم یک سخن
-
آتشی بودش نمی دانست چیست
لیک چون شمع از تف آن می گریست
-
گفت معشوق این همه کردی ولیک
گوش بگشا پهن و اندر یاب نیک
-
کانچ اصل اصل عشقست و ولاست
آن نکردی اینچ کردی فرعهاست
-
گفتش آن عاشق بگو که آن اصل چیست
گفت اصلش مردنست ونیستیست
-
تو همه کردی نمردی زنده ای
هین بمیر ار یار جان بازنده ای
-
هم در آن دم شد دراز و جان بداد
هم چو گل درباخت سر خندان و شاد
-
ماند آن خنده برو وقف ابد
هم چو جان و عقل عارف بی کبد
-
نور مه آلوده کی گردد ابد
گر زند آن نور بر هر نیک و بد
-
او ز جمله پاک وا گردد به ماه
هم چو نور عقل و جان سوی اله
-
وصف پاکی وقف بر نور مه است
تا بشش گر بر نجاسات ره است
-
زان نجاسات ره و آلودگی
نور را حاصل نگردد بدرگی
-
ارجعی بشنود نور آفتاب
سوی اصل خویش باز آمد شتاب
-
نه ز گلحنها برو ننگی بماند
نه ز گلشنها برو رنگی بماند
-
نور دیده و نوردیده بازگشت
ماند در سودای او صحرا و دشت
مولانا
https://www.sherfarsi.ir/molavi/داستان-آن-عاشق-کی-با-معشوق-خود-برمی-شمرد-خدمتها-و-وفاهای-خود-را-و
بدرگی
- بَدرَگی
- بد ذاتی