-
یک کنیزک یک خری بر خود فکند
از وفور شهوت و فرط گزند
-
آن خر نر را بگان خو کرده بود
خر جماع آدمی پی برده بود
-
یک کدویی بود حیلت سازه را
در نرش کردی پی اندازه را
-
در ذکر کردی کدو را آن عجوز
تا رود نیم ذکر وقت سپوز
-
گر همه کیر خر اندر وی رود
آن رحم و آن روده ها ویران شود
-
خر همی شد لاغر و خاتون او
مانده عاجز کز چه شد این خر چو مو
-
نعل بندان را نمود آن خر که چیست
علت او که نتیجه ش لاغریست
-
هیچ علت اندرو ظاهر نشد
هیچ کس از سر او مخبر نشد
-
در تفحص اندر افتاد او به جد
شد تفحص را دمادم مستعد
-
جد را باید که جان بنده بود
زانک جد جوینده یابنده بود
-
چون تفحص کرد از حال اشک
دید خفته زیر خر آن نرگسک
-
از شکاف در بدید آن حال را
بس عجب آمد از آن آن زال را
-
خر همی گاید کنیزک را چنان
که به عقل و رسم مردان با زنان
-
در حسد شد گفت چون این ممکنست
پس نم اولیتر که خر ملک منست
-
خر مهذب گشته و آموخته
خوان نهادست و چراغ افروخته
-
کرد نادیده و در خانه بکوفت
کای کنیزک چند خواهی خانه روفت
-
از پی روپوش می گفت این سخن
کای کنیزک آمدم در باز کن
-
کرد خاموش و کنیزک را نگفت
راز را از بهر طمع خود نهفت
-
پس کنیزک جمله آلات فساد
کرد پنهان پیش شد در را گشاد
-
رو ترش کرد و دو دیده پر ز نم
لب فرو مالید یعنی صایمم
-
در کف او نرمه جاروبی که من
خانه را می روفتم بهر عطن
-
چونک باع جاروب در را وا گشاد
گفت خاتون زیر لب کای اوستاد
-
رو ترش کردی و جاروبی به کف
چیست آن خر برگسسته از علف
-
نیم کاره و خشمگین جنبان ذکر
ز انتظار تو دو چشمش سوی در
-
زیر لب گفت این نهان کرد از کنیز
داشتش آن دم چو بی جرمان عزیز
-
بعد از آن گفتش که چادر نه به سر
رو فلان خانه ز من پیغام بر
-
این چنین گو وین چنین کن وآنچنان
مختصر کردم من افسانه زنان
-
آنچ مقصودست مغز آن بگیر
چون براهش کرد آن زال ستیر
-
بود از مستی شهوت شادمان
در فرو بست و همی گفت آن زمان
-
یافتم خلوت زنم از شکر بانگ
رسته ام از چار دانگ و از دو دانگ
-
از طرب گشته بزان زن هزار
در شرار شهوت خر بی قرار
-
چه بزان که آن شهوت او را بز گرفت
بز گرفتن گیج را نبود شگفت
-
میل شهوت کر کند دل را و کور
تا نماید خر چو یوسف نار نور
-
ای بسا سرمست نار و نارجو
خویشتن را نور مطلق داند او
-
جز مگر بنده خدا یا جذب حق
با رهش آرد بگرداند ورق
-
تا بداند که آن خیال ناریه
در طریقت نیست الا عاریه
-
زشتها را خوب بنماید شره
نیست چون شهوت بتر ز آفتاب ره
-
صد هزاران نام خوش را کرد ننگ
صد هزاران زیرکان را کرد دنگ
-
چون خری را یوسف مصری نمود
یوسفی را چون نماید آن جهود
-
بر تو سرگین را فسونش شهد کرد
شهد را خود چون کند وقت نبرد
-
شهوت از خوردن بود کم کن ز خور
یا نکاحی کن گریزان شو ز شر
-
چون بخوردی می کشد سوی حرم
دخل را خرجی بباید لاجرم
-
پس نکاح آمد چو لاحول و لا
تا که دیوت نفکند اندر بلا
-
چون حریص خوردنی زن خواه زود
ورنه آمد گربه و دنبه ربود
-
بار سنگی بر خری که می جهد
زود بر نه پیش از آن کو بر نهد
-
فعل آتش را نمی دانی تو برد
گرد آتش با چنین دانش مگرد
-
علم دیگ و آتش ار نبود ترا
از شرر نه دیگ ماند نه ابا
-
آب حاضر باید و فرهنگ نیز
تا پزد آب دیگ سالم در ازیز
-
چون ندانی دانش آهنگری
ریش و مو سوزد چو آنجا بگذری
-
در فرو بست آن زن و خر را کشید
شادمانه لاجرم کیفر چشید
-
در میان خانه آوردش کشان
خفت اندر زیر آن نر خر ستان
-
هم بر آن کرسی که دید او از کنیز
تا رسد در کام خود آن قحبه نیز
-
پا بر آورد و خر اندر ویی سپوخت
آتشی از کیر خر در وی فروخت
-
خر مؤدب گشته در خاتون فشرد
تا بخایه در زمان خاتون بمرد
-
بر درید از زخم کیر خر جگر
روده ها بسکسته شد از همدگر
-
دم نزد در حال آن زن جان بداد
کرسی از یک سو زن از یک سو فتاد
-
صحن خانه پر ز خون شد زن نگون
مرد او و برد جان ریب المنون
-
مرگ بد با صد فضیحت ای پدر
تو شهیدی دیده ای از کیر خر
-
تو عذاب الخزی بشنو از نبی
در چنین ننگی مکن جان را فدی
-
دانک این نفس بهیمی نر خرست
زیر او بودن از آن ننگین ترست
-
در ره نفس ار بمیری در منی
تو حقیقت دان که مثل آن زنی
-
نفس ما را صورت خر بدهد او
زانک صورتها کند بر وفق خو
-
این بود اظهار سر در رستخیز
الله الله از تن چون خر گریز
-
کافران را بیم کرد ایزد ز نار
کافران گفتند نار اولی ز عار
-
گفت نی آن نار اصل عارهاست
هم چو این ناری که این زن را بکاست
-
لقمه اندازه نخورد از حرص خود
در گلو بگرفت لقمه مرگ بد
-
لقمه اندازه خور ای مرد حریص
گرچه باشد لقمه حلوا و خبیص
-
حق تعالی داد میزان را زبان
هین ز قرآن سوره رحمن بخوان
-
هین ز حرص خویش میزان را مهل
آز و حرص آمد ترا خصم مضل
-
حرص جوید کل بر آید او ز کل
حرص مپرست ای فجل ابن الفجل
-
آن کنیزک می شد و می گفت آه
کردی ای خاتون تو استا را به راه
-
کار بی استاد خواهی ساختن
جاهلانه جان بخواهی باختن
-
ای ز من دزدیده علمی ناتمام
ننگ آمد که بپرسی حال دام
-
هم بچیدی دانه مرغ از خرمنش
هم نیفتادی رسن در گردنش
-
دانه کمتر خور مکن چندین رفو
چون کلوا خواندی بخوان لا تسرفوا
-
تا خوری دانه نیفتی تو به دام
این کند علم و قناعت والسلام
-
نعمت از دنیا خورد عاقل نه غم
جاهلان محروم مانده در ندم
-
چون در افتد در گلوشان حبل دام
دانه خوردن گشت بر جمله حرام
-
مرغ اندر دام دانه کی خورد
دانه چون زهرست در دام ار چرد
-
مرغ غافل می خورد دانه ز دام
هم چو اندر دام دنیا این عوام
-
باز مرغان خبیر هوشمند
کرده اند از دانه خود را خشک بند
-
که اندرون دام دانه زهرباست
کور آن مرغی که در فخ دانه خواست
-
صاحب دام ابلهان را سر برید
وآن ظریفان را به مجلسها کشید
-
که از آنها گوشت می آید به کار
وز ظریفان بانگ و ناله زیر و زار
-
پس کنیزک آمد از اشکاف در
دید خاتون را به مرده زیر خر
-
گفت ای خاتون احمق این چه بود
گر ترا استاد خود نقشی نمود
-
ظاهرش دیدی سرش از تو نهان
اوستا ناگشته بگشادی دکان
-
کیر دیدی هم چو شهد و چون خبیص
آن کدو را چون ندیدی ای حریص
-
یا چون مستغرق شدی در عشق خر
آن کدو پنهان بماندت از نظر
-
ظاهر صنعت بدیدی زوستاد
اوستادی برگرفتی شاد شاد
-
ای بسا زراق گول بی وقوف
از ره مردان ندیده غیر صوف
-
ای بسا شوخان ز اندک احتراف
از شهان ناموخته جز گفت و لاف
-
هر یکی در کف عصا که موسی ام
می دمد بر ابلهان که عیسی ام
-
آه از آن روزی که صدق صادقان
باز خواهد از تو سنگ امتحان
-
آخر از استاد باقی را بپرس
یا حریصان جمله کورانند و خرس
-
جمله جستی باز ماندی از همه
صید گرگانند این ابله رمه
-
صورتی بنشینده گشتی ترجمان
بی خبر از گفت خود چون طوطیان