-
چونک صانع خواست ایجاد بشر
از برای ابتلای خیر و شر
-
جبرئیل صدق را فرمود رو
مشت خاکی از زمین بستان گرو
-
او میان بست و بیامد تا زمین
تا گزارد امر رب العالمین
-
دست سوی خاک برد آن مؤتمر
خاک خود را در کشید و شد حذر
-
پس زبان بگشاد خاک و لابه کرد
کز برای حرمت خلاق فرد
-
ترک من گو و برو جانم ببخش
رو بتاب از من عنان خنگ رخش
-
در کشاکشهای تکلیف و خطر
بهر لله هل مرا اندر مبر
-
بهر آن لطفی که حقت بر گزید
کرد بر تو علم لوح کل پدید
-
تا ملایک را معلم آمدی
دایما با حق مکلم آمدی
-
که سفیر انبیا خواهی بدن
تو حیات جان وحیی نی بدن
-
بر سرافیلت فضیلت بود از آن
کو حیات تن بود تو آن جان
-
بانگ صورش نشات تن ها بود
نفخ تو نشو دل یکتا بود
-
جان جان تن حیات دل بود
پس ز دادش داد تو فاضل بود
-
باز میکائیل رزق تن دهد
سعی تو رزق دل روشن دهد
-
او بداد کیل پر کردست ذیل
داد رزق تو نمی گنجد به کیل
-
هم ز عزرائیل با قهر و عطب
تو بهی چون سبق رحمت بر غضب
-
حامل عرش این چهارند و تو شاه
بهترین هر چهاری ز انتباه
-
روز محشر هشت بینی حاملانش
هم تو باشی افضل هشت آن زمانش
-
هم چنین برمی شمرد و می گریست
بوی می برد او کزین مقصود چیست
-
معدن شرم و حیا بد جبرئیل
بست آن سوگندها بر وی سبیل
-
بس که لابه کردش و سوگند داد
بازگشت و گفت یا رب العباد
-
که نبودم من به کارت سرسری
لیک زانچ رفت تو داناتری
-
گفت نامی که ز هولش ای بصیر
هفت گردون باز ماند از مسیر
-
شرمم آمد گشتم از نامت خجل
ورنه آسانست نقل مشت گل
-
که تو زوری داده ای املاک را
که بدرانند این افلاک را