-
گفت پیغامبر که نفحتهای حق
اندرین ایام می آرد سبق
-
گوش و هش دارید این اوقات را
در ربایید این چنین نفحات را
-
نفحه آمد مر شما را دید و رفت
هر که را می خواست جان بخشید و رفت
-
نفحه دیگر رسید آگاه باش
تا ازین هم وانمانی خواجه تاش
-
جان آتش یافت زو آتش کشی
جان مرده یافت از وی جنبشی
-
جان ناری یافت از وی انطفا
مرده پوشید از بقای او قبا
-
تازگی و جنبش طوبیست این
همچو جنبشهای حیوان نیست این
-
گر در افتد در زمین و آسمان
زهره هاشان آب گردد در زمان
-
خود ز بیم این دم بی منتها
باز خوان فابین ان یحملنها
-
ورنه خود اشفقن منها چون بدی
گرنه از بیمش دل که خون شدی
-
دوش دیگر لون این می داد دست
لقمه چندی درآمد ره ببست
-
بهر لقمه گشته لقمانی گرو
وقت لقمانست ای لقمه برو
-
از هوای لقمه این خارخار
از کف لقمان همی جویید خار
-
در کف او خار و سایه ش نیز نیست
لیکتان از حرص آن تمییز نیست
-
خار دان آن را که خرما دیده ای
زانک بس نان کور و بس نادیده ای
-
جان لقمان که گلستان خداست
پای جانش خسته خاری چراست
-
اشتر آمد این وجود خارخوار
مصطفی زادی برین اشتر سوار
-
اشترا تنگ گلی بر پشت تست
کز نسیمش در تو صد گلزار رست
-
میل تو سوی مغیلانست و ریگ
تا چه گل چینی ز خار مردریگ
-
ای بگشته زین طلب از کو بکو
چند گویی کین گلستان کو و کو
-
پیش از آن کین خار پا بیرون کنی
چشم تاریکست جولان چون کنی
-
آدمی کو می نگنجد در جهان
در سر خاری همی گردد نهان
-
مصطفی آمد که سازد همدمی
کلمینی یا حمیرا کلمی
-
ای حمیرا آتش اندر نه تو نعل
تا ز نعل تو شود این کوه لعل
-
این حمیرا لفظ تانیشست و جان
نام تانیثش نهند این تازیان
-
لیک از تانیث جان را باک نیست
روح را با مرد و زن اشراک نیست
-
از مؤنث وز مذکر برترست
این نی آن جانست کز خشک و ترست
-
این نه آن جانست کافزاید ز نان
یا گهی باشد چنین گاهی چنان
-
خوش کننده ست و خوش و عین خوشی
بی خوشی نبود خوشی ای مرتشی
-
چون تو شیرین از شکر باشی بود
کان شکر گاهی ز تو غایب شود
-
چون شکر گردی ز تاثیر وفا
پس شکر کی از شکر باشد جدا
-
عاشق از خود چون غذا یابد رحیق
عقل آنجا گم شود گم ای رفیق
-
عقل جزوی عشق را منکر بود
گرچه بنماید که صاحب سر بود
-
زیرک و داناست اما نیست نیست
تا فرشته لا نشد آهرمنیست
-
او بقول و فعل یار ما بود
چون بحکم حال آیی لا بود
-
لا بود چون او نشد از هست نیست
چونک طوعا لا نشد کرها بسیست
-
جان کمالست و ندای او کمال
مصطفی گویان ارحنا یا بلال
-
ای بلال افراز بانگ سلسلت
زان دمی کاندر دمیدم در دلت
-
زان دمی کادم از آن مدهوش گشت
هوش اهل آسمان بیهوش گشت
-
مصطفی بی خویش شد زان خوب صوت
شد نمازش از شب تعریس فوت
-
سر از آن خواب مبارک بر نداشت
تا نماز صبحدم آمد بچاشت
-
در شب تعریس پیش آن عروس
یافت جان پاک ایشان دستبوس
-
عشق و جان هر دو نهانند و ستیر
گر عروسش خوانده ام عیبی مگیر
-
از ملولی یار خامش کردمی
گر همو مهلت بدادی یکدمی
-
لیک می گوید بگو هین عیب نیست
جز تقاضای قضای غیب نیست
-
عیب باشد کو نبیند جز که عیب
عیب کی بیند روان پاک غیب
-
عیب شد نسبت به مخلوق جهول
نی به نسبت با خداوند قبول
-
کفر هم نسبت به خالق حکمتست
چون به ما نسبت کنی کفر آفتست
-
ور یکی عیبی بود با صد حیات
بر مثال چوب باشد در نبات
-
در ترازو هر دو را یکسان کشند
زانک آن هر دو چو جسم و جان خوشند
-
پس بزرگان این نگفتند از گزاف
جسم پاکان عین جان افتاد صاف
-
گفتشان و نفسشان و نقششان
جمله جان مطلق آمد بی نشان
-
جان دشمن دارشان جسمست صرف
چون زیاد از نرد او اسمست صرف
-
آن به خاک اندر شد و کل خاک شد
وین نمک اندر شد و کل پاک شد
-
آن نمک کز وی محمد املحست
زان حدیث با نمک او افصحست
-
این نمک باقیست از میراث او
با توند آن وارثان او بجو
-
پیش تو شسته ترا خود پیش کو
پیش هستت جان پیش اندیش کو
-
گر تو خود را پیش و پس داری گمان
بسته جسمی و محرومی ز جان
-
زیر و بالا پیش و پس وصف تنست
بی جهتها ذات جان روشنست
-
برگشا از نور پاک شه نظر
تا نپنداری تو چون کوته نظر
-
که همینی در غم و شادی و بس
ای عدم کو مر عدم را پیش و پس
-
روز بارانست می رو تا به شب
نه ازین باران از آن باران رب