-
نور باقی پهلوی دنیای دون
شیر صافی پهلوی جوهای خون
-
چون درو گامی زنی بی احتیاط
شیر تو خون می شودر از اختلاط
-
یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس
شد فراق صدر جنت طوق نفس
-
همچو دیو از وی فرشته می گریخت
بهر نانی چند آب چشم ریخت
-
گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود
لیک آن مو در دو دیده رسته بود
-
بود آدم دیده نور قدیم
موی در دیده بود کوه عظیم
-
گر در آن آدم بکردی مشورت
در پشیمانی نگفتی معذرت
-
زانک با عقلی چو عقلی جفت شد
مانع بد فعلی و بد گفت شد
-
نفس با نفس دگر چون یار شد
عقل جزوی عاطل و بی کار شد
-
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایه یار خورشیدی شوی
-
رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی خدا یار تو بود
-
آنک در خلوت نظر بر دوختست
آخر آن را هم ز یار آموختست
-
خلوت از اغیار باید نه ز یار
پوستین بهر دی آمد نه بهار
-
عقل با عقل دگر دوتا شود
نور افزون گشت و ره پیدا شود
-
نفس با نفس دگر خندان شود
ظلمت افزون گشت و ره پنهان شود
-
یار چشم تست ای مرد شکار
از خس و خاشاک او را پاک دار
-
هین بجاروب زبان گردی مکن
چشم را از خس ره آوردی مکن
-
چونک مؤمن آینه مؤمن بود
روی او ز آلودگی ایمن بود
-
یار آیینست جان را در حزن
در رخ آیینه ای جان دم مزن
-
تا نپوشد روی خود را در دمت
دم فرو خوردن بباید هر دمت
-
کم ز خاکی چونک خاکی یار یافت
از بهاری صد هزار انوار یافت
-
آن درختی کو شود با یار جفت
از هوای خوش ز سر تا پا شکفت
-
در خزان چون دید او یار خلاف
در کشید او رو و سر زیر لحاف
-
گفت یار بد بلا آشفتنست
چونک او آمد طریقم خفتنست
-
پس بخسپم باشم از اصحاب کهف
به ز دقیانوس آن محبوس لهف
-
یقظه شان مصروف دقیانوس بود
خوابشان سرمایه ناموس بود
-
خواب بیداریست چون با دانشست
وای بیداری که با نادان نشست
-
چونک زاغان خیمه بر بهمن زدند
بلبلان پنهان شدند و تن زدند
-
زانک بی گلزار بلبل خامشست
غیبت خورشید بیداری کشست
-
آفتابا ترک این گلشن کنی
تا که تحت الارض را روشن کنی
-
آفتاب معرفت را نقل نیست
مشرق او غیر جان و عقل نیست
-
خاصه خورشید کمالی کان سریست
روز و شب کردار او روشن گریست
-
مطلع شمس آی گر اسکندری
بعد از آن هرجا روی نیکو فری
-
بعد از آن هر جا روی مشرق شود
شرقها بر مغربت عاشق شود
-
حس خفاشت سوی مغرب دوان
حس درپاشت سوی مشرق روان
-
راه حس راه خرانست ای سوار
ای خران را تو مزاحم شرم دار
-
پنج حسی هست جز این پنج حس
آن چو زر سرخ و این حسها چو مس
-
اندر آن بازار کاهل محشرند
حس مس را چون حس زر کی خرند
-
حس ابدان قوت ظلمت می خورد
حس جان از آفتابی می چرد
-
ای ببرده رخت حسها سوی غیب
دست چون موسی برون آور ز جیب
-
ای صفاتت آفتاب معرفت
و آفتاب چرخ بند یک صفت
-
گاه خورشیدی و گه دریا شوی
گاه کوه قاف و گه عنقا شوی
-
تو نه این باشی نه آن در ذات خویش
ای فزون از وهمها وز بیش بیش
-
روح با علمست و با عقلست یار
روح را با تازی و ترکی چه کار
-
از تو ای بی نقش با چندین صور
هم مشبه هم موحد خیره سر
-
گه مشبه را موحد می کند
گه موحد را صور ره می زند
-
گه ترا گوید ز مستی بوالحسن
یا صغیر السن یا رطب البدن
-
گاه نقش خویش ویران می کند
آن پی تنزیه جانان می کند
-
چشم حس را هست مذهب اعتزال
دیده عقلست سنی در وصال
-
سخره حس اند اهل اعتزال
خویش را سنی نمایند از ضلال
-
هر که بیرون شد ز حس سنی ویست
اهل بینش چشم عقل خوش پیست
-
گر بدیدی حس حیوان شاه را
پس بدیدی گاو و خر الله را
-
گر نبودی حس دیگر مر ترا
جز حس حیوان ز بیرون هوا
-
پس بنی آدم مکرم کی بدی
کی به حس مشترک محرم شدی
-
نامصور یا مصور گفتنت
باطل آمد بی ز صورت رفتنت
-
نامصور یا مصور پیش اوست
کو همه مغزست و بیرون شد ز پوست
-
گر تو کوری نیست بر اعمی حرج
ورنه رو کالصبر مفتاح الفرج
-
پرده های دیده را داروی صبر
هم بسوزد هم بسازد شرح صدر
-
آینه دل چون شود صافی و پاک
نقشها بینی برون از آب و خاک
-
هم ببینی نقش و هم نقاش را
فرش دولت را و هم فراش را
-
چون خلیل آمد خیال یار من
صورتش بت معنی او بت شکن
-
شکر یزدان را که چون او شد پدید
در خیالش جان خیال خود بدید
-
خاک درگاهت دلم را می فریفت
خاک بر وی کو ز خاکت می شکیفت
-
گفتم ار خوبم پذیرم این ازو
ورنه خود خندید بر من زشت رو
-
چاره آن باشد که خود را بنگرم
ورنه او خندد مرا من کی خرم
-
او جمیلست و محب للجمال
کی جوان نو گزیند پیر زال
-
خوب خوبی را کند جذب این بدان
طیبات و طیبین بر وی بخوان
-
در جهان هر چیز چیزی جذب کرد
گرم گرمی را کشید و سرد سرد
-
قسم باطل باطلان را می کشند
باقیان از باقیان هم سرخوشند
-
ناریان مر ناریان را جاذب اند
نوریان مر نوریان را طالب اند
-
چشم چون بستی ترا جان کند نیست
چشم را از نور روزن صبر نیست
-
چشم چون بستی ترا تاسه گرفت
نور چشم از نور روزن کی شکفت
-
تاسه تو جذب نور چشم بود
تا بپیوندد به نور روز زود
-
چشم باز ار تاسه گیرد مر ترا
دانک چشم دل ببستی بر گشا
-
آن تقاضای دو چشم دل شناس
کو همی جوید ضیای بی قیاس
-
چون فراق آن دو نور بی ثبات
تاسه آوردت گشادی چشمهات
-
پس فراق آن دو نور پایدار
تا سه می آرد مر آن را پاس دار
-
او چو می خواند مرا من بنگرم
لایق جذبم و یا بد پیکرم
-
گر لطیفی زشت را در پی کند
تسخری باشد که او بر وی کند
-
کی ببینم روی خود را ای عجب
تا چه رنگم همچو روزم یا چو شب
-
نقش جان خویش من جستم بسی
هیچ می ننمود نقشم از کسی
-
گفتم آخر آینه از بهر چیست
تا بداند هر کسی کو چیست و کیست
-
آینه آهن برای پوستهاست
آینه سیمای جان سنگی بهاست
-
آینه جان نیست الا روی یار
روی آن یاری که باشد زان دیار
-
گفتم ای دل آینه کلی بجو
رو به دریا کار بر ناید بجو
-
زین طلب بنده به کوی تو رسید
درد مریم را به خرمابن کشید
-
دیده تو چون دلم را دیده شد
شد دل نادیده غرق دیده شد
-
آینه کلی ترا دیدم ابد
دیدم اندر چشم تو من نقش خود
-
گفتم آخر خویش را من یافتم
در دو چشمش راه روشن یافتم
-
گفت وهمم کان خیال تست هان
ذات خود را از خیال خود بدان
-
نقش من از چشم تو آواز داد
که منم تو تو منی در اتحاد
-
کاندرین چشم منیر بی زوال
از حقایق راه کی یابد خیال
-
در دو چشم غیر من تو نقش خود
گر ببینی آن خیالی دان و رد
-
زانک سرمه نیستی در می کشد
باده از تصویر شیطان می چشد
-
چشمشان خانه خیالست و عدم
نیستها را هست بیند لاجرم
-
چشم من چون سرمه دید از ذوالجلال
خانه هستیست نه خانه خیال
-
تا یکی مو باشد از تو پیش چشم
در خیالت گوهری باشد چو یشم
-
یشم را آنگه شناسی از گهر
کز خیال خود کنی کلی عبر
-
یک حکایت بشنو ای گوهر شناس
تا بدانی تو عیان را از قیاس
-
مدتی این مثنوی تاخیر شد
مهلتی بایست تا خون شیر شد
-
تا نزاید بخت تو فرزند نو
خون نگردد شیر شیرین خوش شنو
-
چون ضیاء الحق حسام الدین عنان
باز گردانید ز اوج آسمان
-
چون به معراج حقایق رفته بود
بی بهارش غنچه ها ناکفته بود
-
چون ز دریا سوی ساحل بازگشت
چنگ شعر مثنوی با ساز گشت
-
مثنوی که صیقل ارواح بود
باز گشتش روز استفتاح بود
-
مطلع تاریخ این سودا و سود
سال اندر ششصد و شصت و دو بود
-
بلبلی زینجا برفت و بازگشت
بهر صید این معانی بازگشت
-
ساعد شه مسکن این باز باد
تا ابد بر خلق این در باز باد
-
آفت این در هوا و شهوتست
ورنه اینجا شربت اندر شربتست
-
این دهان بر بند تا بینی عیان
چشم بند آن جهان حلق و دهان
-
ای دهان تو خود دهانه دوزخی
وی جهان تو بر مثال برزخی