-
مرد میراثی چو خورد و شد فقیر
آمد اندر یا رب و گریه و نفیر
-
خود کی کوبد این در رحمت نثار
که نیابد در اجابت صد بهار
-
خواب دید او هاتفی گفت او شنید
که غنای تو به مصر آید پدید
-
رو به مصر آنجا شود کار تو راست
کرد کدیت را قبول او مرتجاست
-
در فلان موضع یکی گنجی است زفت
در پی آن بایدت تا مصر رفت
-
بی درنگی هین ز بغداد ای نژند
رو به سوی مصر و منبت گاه قند
-
چون ز بغداد آمد او تا سوی مصر
گرم شد پشتش چو دید او روی مصر
-
بر امید وعده هاتف که گنج
یابد اندر مصر بهر دفع رنج
-
در فلان کوی و فلان موضع دفین
هست گنجی سخت نادر بس گزین
-
لیک نفقه ش بیش و کم چیزی نماند
خواست دقی بر عوام الناس راند
-
لیک شرم و همتش دامن گرفت
خویش را در صبر افشردن گرفت
-
باز نفسش از مجاعت بر طپید
ز انتجاع و خواستن چاره ندید
-
گفت شب بیرون روم من نرم نرم
تا ز ظلمت نایدم در کدیه شرم
-
هم چو شبکوکی کنم شب ذکر و بانگ
تا رسد از بامهاام نیم دانگ
-
اندرین اندیشه بیرون شد بکوی
واندرین فکرت همی شد سو به سوی
-
یک زمان مانع همی شد شرم و جاه
یک زمانی جوع می گفتش بخواه
-
پای پیش و پای پس تا ثلث شب
که بخواهم یا بخسپم خشک لب