-
در چنان روی خبیث عاصیه
گفت یزدان نسفعن بالناصیه
-
چون بپرسیدند و خانه ش یافتند
همچو خویشان سوی در بشتافتند
-
در فرو بستند اهل خانه اش
خواجه شد زین کژروی دیوانه وش
-
لیک هنگام درشتی هم نبود
چون در افتادی بچه تیزی چه سود
-
بر درش ماندند ایشان پنج روز
شب بسرما روز خود خورشیدسوز
-
نه ز غفلت بود ماندن نه خری
بلک بود از اضطرار و بی خری
-
با لئیمان بسته نیکان ز اضطرار
شیر مرداری خورد از جوع زار
-
او همی دیدش همی کردش سلام
که فلانم من مرا اینست نام
-
گفت باشد من چه دانم تو کیی
یا پلیدی یا قرین پاکیی
-
گفت این دم با قیامت شد شبیه
تا برادر شد یفر من اخیه
-
شرح می کردش که من آنم که تو
لوتها خوردی ز خوان من دوتو
-
آن فلان روزت خریدم آن متاع
کل سر جاوز الاثنین شاع
-
سر مهر ما شنیدستند خلق
شرم دارد رو چو نعمت خورد حلق
-
او همی گفتش چه گویی ترهات
نه ترا دانم نه نام تو نه جات
-
پنجمین شب ابر و بارانی گرفت
کاسمان از بارشش دارد شگفت
-
چون رسید آن کارد اندر استخوان
حلقه زد خواجه که مهتر را بخوان
-
چون بصد الحاح آمد سوی در
گفت آخر چیست ای جان پدر
-
گفت من آن حقها بگذاشتم
ترک کردم آنچ می پنداشتم
-
پنج ساله رنج دیدم پنج روز
جان مسکینم درین گرما و سوز
-
یک جفا از خویش و از یار و تبار
در گرانی هست چون سیصد هزار
-
زانک دل ننهاد بر جور و جفاش
جانش خوگر بود با لطف و وفاش
-
هرچه بر مردم بلا و شدتست
این یقین دان کز خلاف عادتست
-
گفت ای خورشید مهرت در زوال
گر تو خونم ریختی کردم حلال
-
امشب باران به ما ده گوشه ای
تا بیابی در قیامت توشه ای
-
گفت یک گوشه ست آن باغبان
هست اینجا گرگ را او پاسبان
-
در کفش تیر و کمان از بهر گرگ
تا زند گر آید آن گرگ سترگ
-
گر تو آن خدمت کنی جا آن تست
ورنه جای دیگری فرمای جست
-
گفت صد خدمت کنم تو جای ده
آن کمان و تیر در کفم بنه
-
من نخسپم حارسی رز کنم
گر بر آرد گرگ سر تیرش زنم
-
بهر حق مگذارم امشب ای دودل
آب باران بر سر و در زیر گل
-
گوشه ای خالی شد و او با عیال
رفت آنجا جای تنگ و بی مجال
-
چون ملخ بر همدگر گشته سوار
از نهیب سیل اندر کنج غار
-
شب همه شب جمله گویان ای خدا
این سزای ما سزای ما سزا
-
این سزای آنک شد یار خسان
یا کسی کرداز برای ناکسان
-
این سزای آنک اندر طمع خام
ترک گوید خدمت خاک کرام
-
خاک پاکان لیسی و دیوارشان
بهتر از عام و رز و گلزارشان
-
بنده یک مرد روشن دل شوی
به که بر فرق سر شاهان روی
-
از ملوک خاک جز بانگ دهل
تو نخواهی یافت ای پیک سبل
-
شهریان خود ره زنان نسبت بروح
روستایی کیست گیج و بی فتوح
-
این سزای آنک بی تدبیر عقل
بانگ غولی آمدش بگزید نقل
-
چون پشیمانی ز دل شد تا شغاف
زان سپس سودی ندارد اعتراف
-
آن کمان و تیر اندر دست او
گرگ را جویان همه شب سو بسو
-
گرگ بر وی خود مسلط چون شرر
گرگ جویان و ز گرگ او بی خبر
-
هر پشه هر کیک چون گرگی شده
اندر آن ویرانه شان زخمی زده
-
فرصت آن پشه راندن هم نبود
از نهیب حمله گرگ عنود
-
تا نباید گرگ آسیبی زند
روستایی ریش خواجه بر کند
-
این چنین دندان کنان تا نیمشب
جانشان از ناف می آمد به لب
-
ناگهان تمثال گرگ هشته ای
سر بر آورد از فراز پشته ای
-
تیر را بگشاد آن خواجه ز شست
زد بر آن حیوان که تا افتاد پست
-
اندر افتادن ز حیوان باد جست
روستایی های کرد و کوفت دست
-
ناجوامردا که خرکره منست
گفت نه این گرگ چون آهرمنست
-
اندرو اشکال گرگی ظاهرست
شکل او از گرگی او مخبرست
-
گفت نه بادی که جست از فرج وی
می شناسم همچنانک آبی ز می
-
کشته ای خرکره ام را در ریاض
که مبادت بسط هرگز ز انقباض
-
گفت نیکوتر تفحص کن شبست
شخصها در شب ز ناظر محجبست
-
شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صایب شب ندارد هر کسی
-
هم شب و هم ابر و هم باران ژرف
این سه تاریکی غلط آرد شگرف
-
گفت آن بر من چو روز روشنست
می شناسم باد خرکره منست
-
در میان بیست باد آن باد را
می شناسم چون مسافر زاد را
-
خواجه بر جست و بیامد ناشکفت
روستایی را گریبانش گرفت
-
کابله طرار شید آورده ای
بنگ و افیون هر دو با هم خورده ای
-
در سه تاریکی شناسی باد خر
چون ندانی مر مرا ای خیره سر
-
آنک داند نیمشب گوساله را
چون نداند همره ده ساله را
-
خویشتن را عارف و واله کنی
خاک در چشم مروت می زنی
-
که مرا از خویش هم آگاه نیست
در دلم گنجای جز الله نیست
-
آنچ دی خوردم از آنم یاد نیست
این دل از غیر تحیر شاد نیست
-
عاقل و مجنون حقم یاد آر
در چنین بی خویشیم معذور دار
-
آنک مرداری خورد یعنی نبید
شرع او را سوی معذوران کشید
-
مست و بنگی را طلاق و بیع نیست
همچو طفلست او معاف و معتقیست
-
مستیی کآید ز بوی شاه فرد
صد خم می در سر و مغز آن نکرد
-
پس برو تکلیف چون باشد روا
اسب ساقط گشت و شد بی دست و پا
-
بار کی نهد در جهان خرکره را
درس کی دهد پارسی بومره را
-
بار بر گیرند چون آمد عرج
گفت حق لیس علی الاعمی حرج
-
سوی خود اعمی شدم از حق بصیر
پس معافم از قلیل و از کثیر
-
لاف درویشی زنی و بی خودی
های هوی مستیان ایزدی
-
که زمین را من ندانم ز آسمان
امتحانت کرد غیرت امتحان
-
باد خرکره چنین رسوات کرد
هستی نفی ترا اثبات کرد
-
این چنین رسوا کند حق شید را
این چنین گیرد رمیده صید را
-
صد هزاران امتحانست ای پسر
هر که گوید من شدم سرهنگ در
-
گر نداند عامه او را ز امتحان
پختگان راه جویندش نشان
-
چون کند دعوی خیاطی خسی
افکند در پیش او شه اطلسی
-
که ببر این را بغلطاق فراخ
ز امتحان پیدا شود او را دو شاخ
-
گر نبودی امتحان هر بدی
هر مخنث در وغا رستم بدی
-
خود مخنث را زره پوشیده گیر
چون ببیند زخم گردد چون اسیر
-
مست حق هشیار چون شد از دبور
مست حق ناید به خود تا نفخ صور
-
باده حق راست باشد بی دروغ
دوغ خوردی دوغ خوردی دوغ دوغ
-
ساختی خود را جنید و بایزید
رو که نشناسم تبر را از کلید
-
بدرگی و منبلی و حرص و آز
چون کنی پنهان بشید ای مکرساز
-
خویش را منصور حلاجی کنی
آتشی در پنبه یاران زنی
-
که بنشناسم عمر از بولهب
باد کره خود شناسم نیمشب
-
ای خری کین از تو خر باور کند
خویش را بهر تو کور و کر کند
-
خویش را از ره روان کمتر شمر
تو حریف ره ریانی گه مخور
-
باز پر از شید سوی عقل تاز
کی پرد بر آسمان پر مجاز
-
خویشتن را عاشق حق ساختی
عشق با دیو سیاهی باختی
-
عاشق و معشوق را در رستخیز
دو بدو بندند و پیش آرند تیز
-
تو چه خود را گیج و بی خود کرده ای
خون رز کو خون ما را خورده ای
-
رو که نشناسم ترا از من بجه
عارف بی خویشم و بهلول ده
-
تو توهم می کنی از قرب حق
که طبق گر دور نبود از طبق
-
این نمی بینی که قرب اولیا
صد کرامت دارد و کار و کیا
-
آهن از داوود مومی می شود
موم در دستت چو آهن می بود
-
قرب خلق و رزق بر جمله ست عام
قرب وحی عشق دارند این کرام
-
قرب بر انواع باشد ای پدر
می زند خورشید بر کهسار و زر
-
لیک قربی هست با زر شید را
که از آن آگه نباشد بید را
-
شاخ خشک و تر قریب آفتاب
آفتاب از هر دو کی دارد حجاب
-
لیک کو آن قربت شاخ طری
که ثمار پخته از وی می خوری
-
شاخ خشک از قربت آن آفتاب
غیر زوتر خشک گشتن گو بیاب
-
آنچنان مستی مباش ای بی خرد
که به عقل آید پشیمانی خورد
-
بلک از آن مستان که چون می می خورند
عقلهای پخته حسرت می برند
-
ای گرفته همچو گربه موش پیر
گر از آن می شیرگیری شیر گیر
-
ای بخورده از خیالی جام هیچ
همچو مستان حقایق بر مپیچ
-
می فتی این سو و آن سو مست وار
ای تو این سو نیستت زان سو گذار
-
گر بدان سو راه یابی بعد از آن
گه بدین سو گه بدان سو سر فشان
-
جمله این سویی از آن سو کپ مزن
چون نداری مرگ هرزه جان مکن
-
آن خضرجان کز اجل نهراسد او
شاید ار مخلوق را نشناسد او
-
کام از ذوق توهم خوش کنی
در دمی در خیک خود پرش کنی
-
پس به یک سوزن تهی گردی ز باد
این چنین فربه تن عاقل مباد
-
کوزه ها سازی ز برف اندر شتا
کی کند چون آب بیند آن وفا
-
بعد ماهی چون رسیدند آن طرف
بی نوا ایشان ستوران بی علف
-
روستایی بین که از بدنیتی
می کند بعد اللتیا والتی
-
روی پنهان می کند زیشان بروز
تا سوی باغش بنگشایند پوز
-
آنچنان رو که همه رزق و شرست
از مسلمانان نهان اولیترست
-
رویها باشد که دیوان چون مگس
بر سرش بنشسته باشند چون حرس
-
چون ببینی روی او در تو فتند
یا مبین آن رو چو دیدی خوش مخند
مولانا
https://www.sherfarsi.ir/molavi/رسیدن-خواجه-و-قومش-به-ده-و-نادیده-و-ناشناخته-آوردن-روستایی-ایشان
بدرگی
- بَدرَگی
- بد ذاتی