-
عاقلی بر اسپ می آمد سوار
در دهان خفته ای می رفت مار
-
آن سوار آن را بدید و می شتافت
تا رماند مار را فرصت نیافت
-
چونک از عقلش فراوان بد مدد
چند دبوسی قوی بر خفته زد
-
برد او را زخم آن دبوس سخت
زو گریزان تا بزیر یک درخت
-
سیب پوسیده بسی بد ریخته
گفت ازین خور ای بدرد آویخته
-
سیب چندان مر ورا در خورد داد
کز دهانش باز بیرون می فتاد
-
بانگ می زد کای امیر آخر چرا
قصد من کردی تو نادیده جفا
-
گر تر از اصلست با جانم ستیز
تیغ زن یکبارگی خونم بریز
-
شوم ساعت که شدم بر تو پدید
ای خنک آن را که روی تو ندید
-
بی جنایت بی گنه بی بیش و کم
ملحدان جایز ندارند این ستم
-
می جهد خون از دهانم با سخن
ای خدا آخر مکافاتش تو کن
-
هر زمان می گفت او نفرین نو
اوش می زد کاندرین صحرا بدو
-
زخم دبوس و سوار همچو باد
می دوید و باز در رو می فتاد
-
ممتلی و خوابناک و سست بد
پا و رویش صد هزاران زخم شد
-
تا شبانگه می کشید و می گشاد
تا ز صفرا قی شدن بر وی فتاد
-
زو بر آمد خورده ها زشت و نکو
مار با آن خورده بیرون جست ازو
-
چون بدید از خود برون آن مار را
سجده آورد آن نکوکردار را
-
سهم آن مار سیاه زشت زفت
چون بدید آن دردها از وی برفت
-
گفت خود تو جبرئیل رحمتی
یا خدایی که ولی نعمتی
-
ای مبارک ساعتی که دیدیم
مرده بودم جان نو بخشیدیم
-
تو مرا جویان مثال مادران
من گریزان از تو مانند خران
-
خر گریزد از خداوند از خری
صاحبش در پی ز نیکو گوهری
-
نه از پی سود و زیان می جویدش
لیک تا گرگش ندرد یا ددش
-
ای خنک آن را که بیند روی تو
یا در افتد ناگهان در کوی تو
-
ای روان پاک بستوده ترا
چند گفتم ژاژ و بیهوده ترا
-
ای خداوند و شهنشاه و امیر
من نگفتم جهل من گفت آن مگیر
-
شمه ای زین حال اگر دانستمی
گفتن بیهوده کی توانستمی
-
بس ثنایت گفتمی ای خوش خصال
گر مرا یک رمز می گفتی ز حال
-
لیک خامش کرده می آشوفتی
خامشانه بر سرم می کوفتی
-
شد سرم کالیوه عقل از سر بجست
خاصه این سر را که مغزش کمترست
-
عفو کن ای خوب روی خوب کار
آنچ گفتم از جنون اندر گذار
-
گفت اگر من گفتمی رمزی از آن
زهره تو آب گشتی آن زمان
-
گر ترا من گفتمی اوصاف مار
ترس از جانت بر آوردی دمار
-
مصطفی فرمود اگر گویم براست
شرح آن دشمن که در جان شماست
-
زهره های پردلان هم بر درد
نی رود ره نی غم کاری خورد
-
نه دلش را تاب ماند در نیاز
نه تنش را قوت روزه و نماز
-
همچو موشی پیش گربه لا شود
همچو بره پیش گرگ از جا رود
-
اندرو نه حیله ماند نه روش
پس کنم ناگفته تان من پرورش
-
همچو بوبکر ربابی تن زنم
دست چون داود در آهن زنم
-
تا محال از دست من حالی شود
مرغ پر بر کنده را بالی شود
-
چون یدالله فوق ایدیهم بود
دست ما را دست خود فرمود احد
-
پس مرا دست دراز آمد یقین
بر گذشته ز آسمان هفتمین
-
دست من بنمود بر گردون هنر
مقریا بر خوان که انشق القمر
-
این صفت هم بهر ضعف عقلهاست
با ضعیفان شرح قدرت کی رواست
-
خود بدانی چون بر آری سر ز خواب
ختم شد والله اعلم بالصواب
-
مر ترا نه قوت خوردن بدی
نه ره و پروای قی کردن بدی
-
می شنیدم فحش و خر می راندم
رب یسر زیر لب می خواندم
-
از سبب گفتن مرا دستور نی
ترک تو گفتن مرا مقدور نی
-
هر زمان می گفتم از درد درون
اهد قومی انهم لا یعلمون
-
سجده ها می کرد آن رسته ز رنج
کای سعادت ای مرا اقبال و گنج
-
از خدا یابی جزاها ای شریف
قوت شکرت ندارد این ضعیف
-
شکر حق گوید ترا ای پیشوا
آن لب و چانه ندارم و آن نوا
-
دشمنی عاقلان زین سان بود
زهر ایشان ابتهاج جان بود
-
دوستی ابله بود رنج و ضلال
این حکایت بشنو از بهر مثال