-
کافرک را هیکلی بد یادگار
یاوه دید آن را و گشت او بی قرار
-
گفت آن حجره که شب جا داشتم
هیکل آنجا بی خبر بگذاشتم
-
گر چه شرمین بود شرمش حرص برد
حرص اژدرهاست نه چیزیست خرد
-
از پی هیکل شتاب اندر دوید
در وثاق مصطفی و آن را بدید
-
کان یدالله آن حدث را هم به خود
خوش همی شوید که دورش چشم بد
-
هیکلش از یاد رفت و شد پدید
اندرو شوری گریبان را درید
-
می زد او دو دست را بر رو و سر
کله را می کوفت بر دیوار و در
-
آنچنان که خون ز بینی و سرش
شد روان و رحم کرد آن مهترش
-
نعره ها زد خلق جمع آمد برو
گبر گویان ایهاالناس احذروا
-
می زد او بر سر کای بی عقل سر
می زد او بر سینه کای بی نور بر
-
سجده می کرد او کای کل زمین
شرمسارست از تو این جزو مهین
-
تو که کلی خاضع امر ویی
من که جزوم ظالم و زشت و غوی
-
تو که کلی خوار و لرزانی ز حق
من که جزوم در خلاف و در سبق
-
هر زمان می کرد رو بر آسمان
که ندارم روی ای قبله جهان
-
چون ز حد بیرون بلرزید و طپید
مصطفی اش در کنار خود کشید
-
ساکنش کرد و بسی بنواختش
دیده اش بگشاد و داد اشناختش
-
تا نگرید ابر کی خندد چمن
تا نگرید طفل کی جوشد لبن
-
طفل یک روزه همی داند طریق
که بگریم تا رسد دایه شفیق
-
تو نمی دانی که دایه دایگان
کم دهد بی گریه شیر او رایگان
-
گفت فلیبکوا کثیرا گوش دار
تا بریزد شیر فضل کردگار
-
گریه ابرست و سوز آفتاب
استن دنیا همین دو رشته تاب
-
گر نبودی سوز مهر و اشک ابر
کی شدی جسم و عرض زفت و سطبر
-
کی بدی معمور این هر چار فصل
گر نبودی این تف و این گریه اصل
-
سوز مهر و گریه ابر جهان
چون همی دارد جهان را خوش دهان
-
آفتاب عقل را در سوز دار
چشم را چون ابر اشک افروز دار
-
چشم گریان بایدت چون طفل خرد
کم خور آن نان را که نان آب تو برد
-
تن چو با برگست روز و شب از آن
شاخ جان در برگ ریزست و خزان
-
برگ تن بی برگی جانست زود
این بباید کاستن آن را فزود
-
اقرضوا الله قرض ده زین برگ تن
تا بروید در عوض در دل چمن
-
قرض ده کم کن ازین لقمه تنت
تا نماید وجه لا عین رات
-
تن ز سرگین خویش چون خالی کند
پر ز مشک و در اجلالی کند
-
زین پلیدی بدهد و پاکی برد
از یطهرکم تن او بر خورد
-
دیو می ترساندت که هین و هین
زین پشیمان گردی و گردی حزین
-
گر گدازی زین هوسها تو بدن
بس پشیمان و غمین خواهی شدن
-
این بخور گرمست و داروی مزاج
وآن بیاشام از پی نفع و علاج
-
هم بدین نیت که این تن مرکبست
آنچ خو کردست آنش اصوبست
-
هین مگردان خو که پیش آید خلل
در دماغ و دل بزاید صد علل
-
این چنین تهدیدها آن دیو دون
آرد و بر خلق خواند صد فسون
-
خویش جالینوس سازد در دوا
تا فریبد نفس بیمار ترا
-
کین ترا سودست از درد و غمی
گفت آدم را همین در گندمی
-
پیش آرد هیهی و هیهات را
وز لویشه پیچد او لبهات را
-
هم چو لبهای فرس و در وقت نعل
تا نماید سنگ کمتر را چو لعل
-
گوشهاات گیرد او چون گوش اسب
می کشاند سوی حرص و سوی کسب
-
بر زند بر پات نعلی ز اشتباه
که بمانی تو ز درد آن ز راه
-
نعل او هست آن تردد در دو کار
این کنم یا آن کنم هین هوش دار
-
آن بکن که هست مختار نبی
آن مکن که کرد مجنون و صبی
-
حفت الجنه بچه محفوف گشت
بالمکاره که ازو افزود کشت
-
صد فسون دارد ز حیلت وز دغا
که کند در سله گر هست اژدها
-
گر بود آب روان بر بنددش
ور بود حبر زمان برخنددش
-
عقل را با عقل یاری یار کن
امرهم شوری بخوان و کار کن